يك فروشنده در دكان خود، يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي، مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند و بازار فروشنده را گرم ميكرد.
يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و شكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد، ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطي هم دم فرو بست و ديگر سخن نگفت و شيرين سخني نكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند.
رد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست و طوطي را نميزدم. او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت که سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.
ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل، چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟
تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد روغن ريخته است.
و بدین ترتیب بقال از زبان باز کردن طوطی شادمان شد.