از همان دوران بچگی دوست داشت معلم شود. از همان روزها که زنگهای استراحت، سر کلاس با چند تا از دانشآموزان جلوی تختهسیاه میایستادند و کار معلمها را تکرار و شبیه معلمها تدریس میکردند.
بهمن رضایی زاده بیست و هشتم فروردین ۱۳۳۰ است. در محله پهلوی سابق و امام مهدی کنونی زاده شد و به گفته خودش در خانوادهای متوسط رشد یافت. از آن معلمها است که رابطه خوبی با دانشآموزان داشته و اکثر دانشآموزان از او خاطره بدی ندارند.
- در چه مدارسی تحصیل کردید؟
ابتدایی را در مدرسه فرهنگ پهلوی سابق و فرهنگ اسلامی کنونی و دوران دبیرستان را در مدرسه احمد نیریزی یا همان امام خمینی کنونی تحصیل کردم. پس از گرفتن دیپلم به سربازی اعزام شدیم و به تهران رفتیم. آنجا یعنی در سالن دکتر هوشیار تهران، افراد را گروهبندی کرده بودند و اسامیشان را میخواندند. بدینترتیب که عدهای جزو سپاه دانش، عدهای جز سپاه ترویج، عدهای جزو سپاه عدالت، عدهای جزو سپاه بهداشت و مابقی سرباز وظیفه بودند. شرایط هم به گونهای بود که پس از پایان دوره، کسانی که عضو سپاه دانش بودند به عنوان معلم، کسانی که عضو سپاه عدالت بودند به عنوان کارمند دادگستری، کسانی که عضو سپاه ترویج بودند به عنوان کارمند جهاد کشاورزی و کسانی هم که از اعضای سپاه بهداشت بودند، در مراکز بهداشتی مشغول خدمت میشدند. دیپلم وظیفهها نیز پس از پایان دورهاشان، یکی از همین شغلها را انتخاب یا در مراکز دیگری مانند بانکها و... مشغول به کار میشدند که خب من و دوستانی مثل سیدعلاءالدین فقیه، سیدعلی فقیهی، خداداد نیکپور، ملکخورشید کیمیایی، حیدر یگانه، مهدی دادور و محمد اسفندیاری عضو سپاه دانش شدیم.
پس از انتخاب در سپاه دانش، از تهران به آذربایجان، شهرستان مراغه و پادگان رضاپاد رفتیم و در آنجا دوره آموزشی شش ماههای را گذراندیم. یک سال و نیم باقیمانده را نیز در بخشهای مختلف اصفهان سپاهیگری کردیم که اولین بخشی که من در آنجا مشغول به کار شدم، فلاورجان و در روستایی به نام نَرگان بود. چند ماه پس از اتمام خدمت نیز به استخدام آموزش و پرورش درآمدم.
- معلمان و مدیران شما چه کسانی بودند؟
در دوران ابتدایی مدیرانمان آقایان زندهیاد ابوالقاسم فرهمند، سیدحبیب فاطمی و محمود توکلی بودند. معلمها نیز در کلاس اول زندهیاد خلیل زمانی، دوم وجیها... ایزدی، سوم زندهیاد سید محمدحسن علوی، چهارم سید حسین طغرایی، پنجم زندهیاد محمدعلی گلسرخ و آقای محمد یاربی بودند. کلاس ششم آن سال، اما کمی متفاوت بود. آن سال به مدت دو ماه آقای نیرومند حسینی که تهرانی هم بود، کار تدریس ما را به عهده داشت. پس از آن ایشان از نیریز رفت و ما معلم نداشتیم. خدا رحمت کند مدیر مدرسه آقای محمود توکلی را که وقتی وضعیت را بدینگونه دید، از چند معلم نظیر آقایان زندهیاد مهدی طاهری، حسین نیکونژاد، محمدعلی پیشاهنگ و خلیل محمدپور دعوت کرد که به نوبت کلاس ششم یعنی کلاس ما را تدریس کنند. این برنامه اجرا شد؛ اما متأسفانه نتیجهبخش نبود. به طوری که از بین ۳۶ نفر شرکت کننده در امتحانات نهایی ششم، تنها نفری که آن سال بدون تجدیدی قبول شد من بودم. تعداد زیادی در کلاسمان مردود شدند و بقیه تجدیدی آوردند که خود نقطهضعفی برای مدرسه شد و مثل توپ در نیریز صدا کرد.
و، اما در دبیرستان، مدیریت دبیرستان احمد نیریزی بر عهده زندهیاد سید محمود طباطبایی بود که به حق مدیری شایسته، توانا و دلسوز دانشآموزان بود.
معلمان آن زمان نیز که اکثراً دیپلم داشتند، زندهیادان سید محسن جاوید معلم دینی و عربی، غلامحسین داوری دبیر ریاضی، میرزاعلی پیشوا دبیر ادبیات، آقای سِمتی و فرخپور دبیر زبان، آقای بنیهاشمی دبیر شیمی، زندهیاد سجادی دبیر علوم اجتماعی، هوشنگ شریفزاده دبیر فیزیک و حسین سلطانیمقدم از دیگر دبیران شایسته بودند که ریاضی تدریس میکردند. ایشان یعنی آقای سلطانیمقدم علاوه بر تدریس، شاعر، خطاط، روزنامهنگار و طنزپرداز نیز بود که پس از سالها، بنده گاهی وقتی به شیراز میروم، به ایشان سر میزنم.
آقای سلطانیمقدم در یکی از روزها برایم شعری خواندند که سروده خودشان بود با این مضمون:
یک روز به شوق علم مستم کردند
در مدرسه خاک و گچ به دستم کردند
خامی بنگر که داعیان فرهنگ
تا پخته شدم بازنشستم کردند
- از چه سالی به تدریس پرداختید؟
۲۰ یا ۲۱ ساله بودم که برای اولین بار در روستای حسنآباد کوشکک به تدریس پرداختم. آن زمان زندهیاد ابراهیم صمدی نمایندگی بخش آباده را به عهده داشت. اولین روز خدمت معلمیام هم جالب بود. آن روز ما به اتفاق آقای صمدی با موتورسیکلتی که ایشان از یکی از دوستانش قرض گرفته بود، به یکی از تلمبهها رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم تعدادی از اهالی آنجا جمع شدهاند و هر کس دوست داشت مدرسه سرِ تلمبه خودش دائر شود؛ از جمله تلمبه عابد نگهداری، گرگیها، مش رحمانیها، حسنآباد و حسینآباد. خلاصه این که سرِ مکان مدرسه بحث بود که در این بین زندهیاد عابد نگهداری که سه همسر و ۱۵ بچه داشت (البته همسر اولش فوت کرده بود)، در عرض یک ساعت خانهاش را تخلیه کرد و برای همسر و فرزندانش چادرسیاهی به راه انداخت و گفت بفرمایید؛ این هم مدرسه شما! خلاصه جای مدرسه که تثبیت شد، من به اتفاق راننده تراکتور به آبادهطشک رفتیم و وسایل کمک آموزشی و میز و نیمکت و تخته سیاه از نمایندگی آموزش و پرورش گرفتیم. آن روز آن قدر بچهها شوق و ذوق داشتند که با آن ۲۵ دانشآموز (به صورت ۵ پایه در یک کلاس، یعنی از کلاس اول تا پنجم که تدریس آن بسیار سخت است) که ۷ - ۸ نفر از آنها بچههای آقای نگهداری بودند، شروع به بازی فوتبال کردیم. نزدیک غروب و پس از خوردن یک شام مختصر، آقای راننده گفت کنار مدیر مدرسه یعنی من میخوابد. خلاصه من روی تخت و ایشان کنار دست من روی زمین خوابید. من که از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بودم، در عالم خواب دیدم هنوز با دانشآموزان فوتبال بازی میکنم و در همان خواب توپ محکمی را شوت کردم. اما شوت کردن توپ همانا و افتادن روی سر آقای راننده همانا! از بالای تخت روی سر آقای راننده که اتفاقاً مسن هم بود افتادم و وقتی او با تعجب نگاهم کرد، گفتم ببخشید در حال فوتبال بازی بودم!
پس از آن در روستاهای خواجهجمالی، دهزیر، آباده، دهچاه، مشکان، نصیرآباد و البته در شهر نیریز در مدرسه راهنمایی مصطفیخمینی و دبیرستان شهید بهشتی (شعله سابق) به تدریس پرداختم.
- چه درسهایی تدریس میکردید؟
با مقطع ابتدایی شروع کردم که شامل تمام دروس ابتدایی بود. در تابستان ۱۳۵۳ یک دبیر علوم و یک دبیر ریاضی کم داشتند که بنده در امتحان ریاضی و محمد احسانالهی برای علوم قبول شدیم. همین شد که به شیراز رفتیم و کلاسهای ضمن خدمتمان را در شیراز گذراندیم و صاحب مدرک فوقدیپلم شدیم. پس از آن، ریاضی را به طور جدیتر تدریس کردم.
- بهترین دانشآموزانتان چه کسانی بودند؟
در زمان خدمتم، حدود ۱۰ نفر از دختران و ۲۰ نفر از پسران شهرستان پزشک شدند که آقایان دکتر رضا وجدانی، دکتر محمدکاظم کاوهپیشقدم، دکتر فرزاد و فهیمرضا معانی، دکتر ایرج خسروی، دکتر حامد زارع، دکتر پیمان و پیام علیزاده و... از آن جمله بودند.
- رابطهاتان با بچهها چطور بود؟
خوب بود و سعی میکردم تا جایی که امکان داشته باشد، تنبیه نکنم. هر چند راندمان ما در ریاضیات خوب بود، اما، چون درس ریاضیات درس پرکار و کمنتیجهای بود، برای این درس احترام قائل بودم. خوب درس میدادم و در عوض از بچهها همان درس را میخواستم. این وسط دانشآموزانی بودند که مُخلّ کلاس بودند و گاهی تنبیهشان میکردم که البته کار درستی هم نبود.
- آیا حقوق معلمی کفاف زندگیتان را میداد؟
البته. در سال ۱۳۵۱ با حقوق ماهیانه ۵۶۴ تومان استخدام شدم که حقوق بسیار خوبی بود؛ به طوری که ۴۰۰ تومان آن را پسانداز میکردیم. در رفاه کامل بودیم و اغراق نیست اگر بگویم الان خانه و زندگی و ماشینی که دارم، از همان حقوق ماهیانه ۵۶۴ تومان است.
- چند فرزند دارید و به چه کاری مشغولند؟
در تابستان سال ۱۳۵۵ با زندهیاد زهرا خدادادگی که ایشان نیز فرهنگی بودند، ازدواج کردم. ثمره این ازدواج سه دختر و یک پسر است. متأسفانه همسرم در سال ۱۳۹۶ به یک بیماری کمیاب و نادر به نام سلیاک مبتلا شد و پس از سه ماه فوت کرد. از فرزندانم پسرم معلم، یکی از دخترانم مدیر مهدکودک و دو دختر دیگرم خانهدار هستند.
- اگر دوباره به جوانی برگردید، آیا معلمی را انتخاب میکنید؟
معلمی شغل نیست؛ بلکه عشق است و قطعاً آن را انتخاب میکنم. منتها اگر زندگی دنده عقب داشت، از تجارب گذشته استفاده میکردم. ولی افسوس که در مسیر زندگی مرتب تابلوی توقف ممنوع زده شده و هیچ بریدگی برای دور زدن وجود ندارد و در پایان نوشته شده «دورزدن ممنوع!»
- توصیهاتان به دانشآموزان و والدین چیست؟
از والدین میخواهم به استعداد و نبوغ فرزندانشان توجه کنند و آنها را پر و بال دهند. به دانشآموزان هم توصیه میکنم به طور جدی درس بخوانند تا به جایی که میخواهند برسند؛ چون پس از گذشت زمان، پشیمانی سودی ندارد.
- توقع شما از مسئولان چیست؟
به داد مردم برسند. الان کشور ما در موقعیتی است که به قشر ضعیف و حتی متوسط جامعه فشار زیادی وارد میشود. کسانی هستند که به نان شب محتاجند. از مسئولان تقاضا دارم به داد مردم برسند.
- چه خاطرات تلخ و شیرینی از زمان خدمتتان دارید؟
بدترین خاطراتم به شهادت شهید سیدمهدی افسر برمیگردد. سال ۱۳۶۴ و زمانی که من معاون دبیرستان شهید بهشتی و ایشان مدیر مدرسه بود، در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو همراه با ۴ نفر از دانشآموزان به نامهای سیدمحمد حسینی، محمد زحل، محمدحسن بهرامی و محمدجواد قانع در جبهه به شهادت رسید که خاطره بسیار تلخی بود. یکی دیگر از خاطرات تلخم به سال ۱۳۵۲ برمیگردد. آن زمان در روستای کوشکک خدمت میکردیم. در یکی از روزها به اتفاق همکاران به روستای خواجهجمالی رفتیم و شب را آنجا ماندیم. فرداصبح که برگشتیم، از بچهها شنیدم حسین خلفی دانشآموز کلاس سوم فوت شده و ما به همراه سایر بچهها به تشییعجنازه او رفتیم.
از خاطرات خوبم هم این را باید بگویم: سال ۱۳۵۶ مدیر مدرسه مشکان بودم. خدمتگزار مدرسه زندهیاد غلامرضا پورزینالعابدین از اهالی نیریز و انسانی بسیار مرتب و فعال بود که با مدرک کلاس نهم در آنجا مشغول خدمت بود. آن زمان آقای محمد سیمینعذار که نمایندگی بخش را به عهده داشت، ایشان را مرتب تشویق به گرفتن دیپلم میکرد و او میگفت من وقتی برای درس خواندن ندارم. من گفتم من و شاگردان قول میدهیم در کارهای مدرسه به تو کمک کنیم. خلاصه با اصرار ما، ایشان با خرید کتابهای توفیقیان و شرکت در امتحانات متفرقه، دیپلم گرفت و به عنوان دفتردار در مدرسه مشغول به کار شد. مدتی بعد به نیریز منتقل شد و توانست لیسانس را از دانشگاه آزاد بگیرد و به عنوان دبیر مشغول به تدریس شود. پس از آن در حال گرفتن فوق لیسانس بود که خدمتش تمام و بازنشسته شد. من به او گفتم حیف شد غلامرضا! داشتی کمکم رئیس آموزش و پرورش میشدی که تو را بازنشسته کردند.
مشغولیت بعد از بازنشستگی
پس از بازنشستگی در مهر ماه سال ۱۳۷۹، در سال ۱۳۸۰ عضو کانونی به نام کانون جهاندیدگان فرزانه (سالمندان) شدم که به ریاست زندهیاد حسن ضیغمی و مدیریت داخلی آقای محمدعلی موحدی و نظارت اداره بهزیستی تشکیل شد. با فوت مرحوم حسن ضیغمی در اردیبهشتماه سال۱۴۰۱، مسئولیت این کانون و همچنین مرکز معلولان ذهنی و حسی - حرکتی بالای ۱۴ سال سن مرد، به عهده آقای سیدعلاءالدین فقیه واگذار شد که از اعضای قدیمی این کانون و عضو شورای شهر نیریز است. مدیریت داخلی نیز همچنان با آقای محمدعلی موحدی میباشد.
این کانون که من با آن همکاری دارم، پس از شیراز و جهرم، سومین کانونی بود که در استان فارس راهاندازی شد. کلیه اعضای آن از اقشار مختلف زن و مرد اعم از بازنشستگان فرهنگی و دیگر ادارات و مشاغل آزاد هستند و برنامههای متنوع هفتگی از جمله کلاسهای آشپزی، خیاطی، بافندگی، ورزش شطرنج، برنامههای بهداشتی و فیزیوتراپی، کلاس قرآن و مسابقات مختلف و اردوهای درون شهری و برون شهری و زیارتی اجرا میشود.
صحبت پایانی؟
هرچند همیشه با دانشآموزان رابطه خوبی داشتم، اما اگر به روزهای اول خدمت برگردم، سعی میکنم رابطه بهتری با دانشآموزان داشته باشم. من فکر میکنم هر چند معلمها از لحاظ اقتصادی در سطح بالایی نیستند، اما همین که همه احترام آنها را حفظ میکنند، بزرگترین سرمایه است.
زندگی کوتاه و بیدوام است و اگر کسی بتواند در مسیر زندگی قدمی برای کسی بردارد و کمکی به همنوعان خود کند، بزرگترین کار را انجام داده است. همان طور که مولانا میفرماید:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
اردوی یک روزه معلمان مدرسه شهید مصطفی خمینی در دیدار از غار شاپور و دریاچه پریشان کازرون به مناسبت هفته معلم - اردیبهشتماه ۱۳۷۱ خورشیدی
ایستاده از راست: ۱- حبیباله ابراهیمپور ۲- علی عفتکار ۳- محمدحسین کامرانی ۴- بهمن رضایی ۵- سیدمسیح مرتضوی ۶- محمدحسن شاهدی ۷- فرهنگ کیهانی ۸- غلامرضا پویان
نشسته از راست: ۱- سیدداود قرشی ۲- علی جبالی ۳- محمدحسن میرغیاثی ۴- زندهیاد اکبر رهفرسا (راننده) ۵- محمدعلی کیخسروی ۶- زندهیاد احمد ملایی همراه با فرزندشان علیاصغر ملایی