تعداد بازدید: ۶۹
کد خبر: ۱۵۶۱۶
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۴۰۱ - ۰۷:۱۱ - 2023 08 January
کافه داستان
فاطمه زردشتی نی‌ریزی

دندانم مورمور می‌شود و دلم می‌خواهد جیغ بزنم. امروز را مرخصی گرفته‌ام تا دندانم را به دکتر نشان دهم. تندتند ظرف‌ها را آب می‌کشم و شامی‌ها را زیر و رو می‌کنم. نگاهم می‌رود به سبزی‌های خورشت روی کابینت که پاک نشده به من دهن‌کجی می‌کنند.

به دور و برم نگاه می‌کنم. خانه که نیست، بازار شام است! همین امروز خانه را مرتب کرده‌ام‌ها، نه دیروز!

نیکا تندتند لباس‌هایش را از کمد اتاقش می‌آورد بیرون و می‌ریزد کنار عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایی که وسط هال ولو شده.

پیراهن آبی گلدارش را برمی‌دارد.

- مامان، این برا پارک خوبه؟

صدایم بلند می‌شود...

- من گفتم می‌ریم پارک؟

می‌چسبد و زانویم را می‌گیرد.

- بریم پارک، لطفاً! لطفاً مامان.

جواب که نمی‌دهم جیغ می‌زند. صدای جِلِز و وِلِز شامی‌ها بلند می‌شود. گوشی‌ام را می‌دهم دستش و خیز برمی‌دارم برای شامی‌ها.

خواننده می‌خواند...

«من نشد با تو بمونم چه حیف، که نشد، سرِ تو باشه رو شونَم چه حیف!»

نیکا سرش را با آهنگ تکان می‌دهد و دست و پا شکسته با خواننده می‌خوانَد. لبخندی کجکی می‌زنم. طوری محو آهنگ شده که انگار سی سال دارد نه سه سال!

زیر گاز را خاموش می‌کنم و تندتند اسباب‌بازی‌ها را جمع می‌کنم که صدای بلندِ شکستن چیزی تنم را می‌لرزاند. می‌دوم سمت پارکینگ و به شیشه‌های شکسته‌ی آبغوره‌ای زل می‌زنم که نیکا وسط‌شان ایستاده و جیغ می‌زند. دلم می‌خواهد گریه کنم.

داد می‌زنم...

- نیکاااااااا...

جیغش به گریه تبدیل می‌شود...

از وسط خرده‌شیشه‌ها می‌کِشَمش بیرون. می‌ایستم کنار پنجره و نفسی عمیق می‌کشم.

نیکا به شلوارم چسبیده و همانطور گریه می‌کند.

- مامان، معذرت‌خواهی می‌خوام!

خودش را مالیده کف پارکینگ و لباس‌هایش خاک و خُلی است.

نگاهم می‌کند.

- معذرت‌خواهی می‌خوام!

چیزی نمی‌گویم.

می‌خندد. 

لباس پفی صورتی‌رنگش را از وسط هال برمی‌دارد.

- این برا پارک خوبه؟

قرص مُسکنی می‌خورم و لباسم را می‌پوشم...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها