لوطی رجب از شیراز دل نمیکند، میگفتند مثل خواجهی بزرگ شیراز میماند. (۱) تمام وجودش بـه شیراز تعلق داشت. تمام سال میزد و میخواند، مردم را بی مضایقه به نشاط در میآورد، ولی دو ماه محرم و صفر دایره و تنبکش را میپیچید و بالای طاقچه میگذاشت و به حرمت این ایام دست از پا خطا نمیکرد.
ده روز اول محرم هـمراه بـا سایر عزاداران به سر و سینه میزد، نوحه میخواند، زنجیر میزد، طبق میکشید، علامت میبرد و سفره میداد.
ده روز که میگذشت کفش و کلاه میکرد، بار و بنهاش را میبست، یکراست به زیارت شاه چراغ میرفت:ای شـاه چراغ بیعت ما با تو درسته
لعنت به کسی باد که عهدش به تو سسته
با احترام وارد میشد، ضریح را میبوسید، مدتی پیشانیش را به ضریح میچسبانید، خنکای ضریح سراسر وجـود پرالتـهابش را پر میکرد، سینهاش از عطر گل محمدی پر میشد.
-غلامت اجازهی رفتن میخواهد، میخواهم بروم به پابوس آقایم علی (ع).
این را میگفت و برای دقایقی آرام میایستاد، دقایق سخت انتظار...
یکمرتبه چهرهاش از هم باز میشد.
-لوطی چـه شده؟
-آقا اجازه فرمودند، امسال هم رفتنی شدم.
راه و چاه ورود به عراق را بلد بود، خودش را به نجف میرساند. جلوی بارگاه میایستاد، سلام میکرد، بعد دایرهاش را در میآورد و شروع میکرد به زدن، تنها این جمله را میگفت: «من آمدهام تو را ببینم بروم».
سیر دایره میزد، مینواخت تا زمانیکه نیاز داشت. بعد مثل اینکه از چیزی پر میشد.
آنگاه سر از پا نشناخته به زیارت تربت پاک شاه مردان میرفت.
چند روزی که آنجا میماند حالش جا میآمد، انگار گم کردهاش را یافته بود.
-لوطی چطوری؟
-از همت مولایم علی (ع) باکی ندارم.
شاد و شنگول به طرف شیراز راه میافتاد، سوغاتش برای شیرازیها کفی تـربت مطهر کربلا بود که هدیهءی اهل صفا میکرد. تا به شیراز میرسید دو ماه محرم و صفر گذشته بود.
لوطی رجب به شیراز علاقه داشت، مگر کسی جرئت داشت پشت سر شیراز و شیرازی بد بگوید، اگر تمام دنیا را به او میدادی باز یاد شیراز میکرد.
-لوطی کجا خوشه؟
-آنجا که دل خوشه؟
-کجا دل خوشه؟
-همین یه گله جا خوشه؟
گیرم من بچه شیرازم، تو بچه کرمانی، آن یکی مشهدیه، این یکی اهوازیه... همهمان کاکو هستیم همهمان برادر و دل بسته به این آب و خاک، جان به جانمان کنند از این دیار دل نمیکنیم، ریشه در این خاک داریم.
شیرازی بود و لوطی رجب همه میشناختندش، کوتاه بود و توپر، با پوستی سبزه، چشمهایی نافذ و مهربان. چیزی که در لوطی دیدنی بود خندهی نمکینش بود، همیشه میخندید.
در عروسیها و ختنه سورانها پیدایش میشد. معلوم نبود چه کسی خبرش میکرد، مثل اینکه مویش را آتش میزدی، به موقع میرسید. با خودش شادی به خانهها ارمغان میبُرد. صدایش مخملی و لطیف بـود و تحریرهای دلچسب و خوش داشت.
هنگامی که دهان به آواز باز میکرد، هر جا بود، کوچک و بزرگ به او دل میدادند. لوطی به قدرت صدایش آگاه بود و صدایش را حُسنی خدا داده میدانست.
دایره و تنبک را خوب مینواخت، پنجههایش به فرمانش بودند و خواستهایش را به صورت نوایی دلنواز منعکس میکردند. برای جوانها و داش مشتیها جهرمی میخواند:
عزیزم باغ بودم جای تو خالی
به دل مشتاق بودم جای تو خالی
عزیزونم همه در باغ بودند
عزیزم تو نبودی، جای تو خالی
به دردُم، به دردُم
چو نارنگی میون برگ زردم
انار میشم، انار دونه میشم
به قربون ول چارشونه میشم
همه میگن برو ترک ولت کن
چطور ترکش کنم، دیوونه میشم
به دردُم، به دردُم
چو نارنگی میون برگ زردم
(ول=محبوب)
در عروسیها «واسونک (۲)»میخواند:
چه خوشه فصل بهار و چه خوشه عیش بـرار (۳)
چه خوشه بلبل بخونه تا ببندیم حجله را.
ولی اکثریت خواهان آواز دشتیش بودند، دشتی غم دارد، ولی دل را نمیآزارد، وجودت را تسخیر میکند، ولی در عین حال رها و آزادی.
چون دشتی میخواند کمتر کسی بود که خود را برای دقایقی هم که شده از چهارچوب زندگی مادی رها نکند و دل به رؤیاهای شیرین زندگی نسپرد. همراه با طنین آوازش به پرواز درمیآمدی، فارغ میرفتی، میرفتی به آن بالا بالاها، که نمیتوانستی از آن دل بکنی. فضای دلت تهی بود از آنچه که میشد بدان بیاندیشی، لحظاتی آکنده از سرور که دریغت میآمد با عزیزترین کسانت هم تقسیمش کنی.
چون وارد خانهای میشد ریتم ریزی روی تنبکش میگرفت و صدایش، چون نسیم در فضای خانه پخش میشد:
-ایشاالله مبارک باشه
-خوش آمدی لوطی
-به خوشی شما
بعد روی قـالی که کنار باغچه در جوار گلهای لاله عباسی پهن میکردند مینشست، دستی با مهربانی روی پوست تنبک میکشید. دستمالش را میداد که در آب حوض خیس کنند. دستمال را در مشتش میفشرد بعد روی پوسـت تـنبک میکشید، چند ضربه روی پوست میزد و شروع میکرد. هر چه میدادند میگرفت و در جیب میگذاشت.
- خدا برکت بده ایشالله، دلتون خوش، نونتون گرم و آبتون سرد باشه همیشه...
شب در خانه، دلبر منتظرش بود، دلبر، زنش بود، و گرچه چراغ خانهشان هیچگاه روشن نشد، ولی گلهای نداشتند، راضی بودند، عاشقانه به هم مهر میورزیدند.
-لوطی خسته نباشی؟
-درمانده نباشی زن.
-باکی که نداری؟
-نه زن، ملالی ندارم، تا وقتی خنده تو لبهای مردم میبینم خوشحالم.
تا دست و رویت را صفایی بدی چای آوردم.
-دستت درد نکنه.
بعد میخواند، برای دلبر هم میخواند، با تمام وجودش هم میخواند:
بیا دلبر برایم دلبری کن
چکش بردار برایم زرگری کن
چکش بردار برو در شهر شیراز
خودت انگشتری، ما را نگین کن
آن سال لوطی رجب شور و حال ویژهای داشت، نمیدانست او را چه میشود. ایـن را همه فهمیده بودند.
-لوطی! تو رجب همیشگی نیستی؟
-نه زن، عوض نشدم.
-چرا لوطی، عوض شدی. این رو عالم و آدم میدونن.
-نه، اینجوری فکر میکنی.
-نه لوطی، تو داری چیزی را از من، وصله تنت پنهون میکنی؟
- زن! من چیچی دارم که از تو پنهون کنم؟! من، یکی، ظاهر و باطنم یکیه. بدِ دشمنم را هم نخواستم، همیشه مثل کف دس بودم...
-ولی با این همه، لوطی تو باکیت هست، هزاری هم بگی، چیزیت هست. خب، نمیخوای برای من بگی، نگو! ... ببین، مرد! یه عمر با همه چیزت ساختم. از این به بعدم میسازم. برای من، همان لوطی رجبی خواهی بود، که پیش از اینم بودی.
آن سال، لوطی رجب در ده روز اول مـاه محرم، سنگ تمام گذاشت. حتی شب عاشورا، بزرگترین علامت محلهی لب آب (۴) را که کسی جرئت نمیکرد راستهاش هم برود دور شهر گرداند. چه استقبالی ازش کردند! چند جا جلوش گوسفند سر بریدند، گل به گل اسفند توی آتش میریختند و برایش صلوات میفرستادند:
-به جمال محمد صلوات!
-اللهم صلی علی محمد و آل محمد
- به چشم بد لعنت!
- بیش باد!
لوطی میدید و کیف میکرد. وقتی فردای آن روز پرسیدند: این علامت را چگونه میبردی؟
با سادگی گفت: نمیدونم، ولی یکی مواظبم بود. روش رو ندیدم، ولی هر که بود، بوی گل محمدی میداد!
مردم بـا ناباوری حرفهایش را گوش میدادند. بعضی هم به حرفهایش میخندیدند:
- چه آسون میتونه دروغ سر هم کنه!
بعد لوطی شروع کرد از همه خداحافظی کردن:
-ما رو حلال کنین! هر بدی و خوبیای از ما دیدین ما رو ببخشید!
- حلال و تن درست!
- میخوام راهی بشم.
- به سلامتی! عمر سفر کوتاهه ...
-یه وقت دیدی این سفر، برگشتی نداشته باشه!
- لوطی! چه حرفا میزنی، خدا نکنه!
تمام شیراز را گشت و از همه خداحافظی کرد. از همه حلال بودی طلبید. آخر سر، به سراغ دلبر رفت:
- خب زن، خدا حافظت!
- خدا یارت!
- برات پول گذاشتم.
-کی اسم پول رو آورد؟
-مقداری هم پیش حاجی خان به رسم امانته. میشناسیش که، مرد باخدائیه. دادم دستش، برای روز مبادا. اگه کم و کسری داشتی، برو پهلوی حاجی. همه جور سفارشت رو بهش کردم.
-محبتت کم نشه. راستی سلام من رو برسون.
-به کی؟
-به آقام علی.
آنگاه لوطی، مسافرت هر سالهاش را شروع کرد.
*****
لوطی آن لوطی همیشگی نبود، چهرهاش این طور نشان میداد. ولی نمیشد درونش را خواند، چیزی هم بروز نمیداد، او را چه میشد؟
حرفی نداشت که بزند و یا داشت میترسید مورد تمسخر قرار گیرد، چه کسی باور میکرد؟! کجاست اهل رازی که بتواند بار امانت را به دوش بکشد؟! مگر هر کسی تحمل را دارد؟ این جا دیگر صحبت حرف و ادعا نـبود؛ مردی میخواست، و چه کسی مرد میدان بود؟ برای دیدن محبوب، باید چشم بصیرت داشت.
حمامی گرفت، گرد سفر را از سر و رویش شست. سراپا شوق و ذوق، دایرهاش را در دست گرفت و به طرف بارگاه مولا علی (ع) راه افتاد، راه که نه پرواز میکرد.
خیلیها میشناختندش، احوالش را میپرسیدند:
- لوطی چطوری؟
- خوبم، شکر!.
-لوطی! خوش اومدی!
-به خوشی شما؟!
خبر ورودش، زبان به زبان در شهر پیچید. از گوشه و کنار شهر به سویش روان شدند. ورود لوطی به نجف، برای مردم شهر یک حادثه بود. حادثهای که به زندگی یکنواخت مردم شور و رونقی خاص میبخشید.
وقتی به جلو بارگاه رسید، مدتی ایستاد و نگاه کرد. نگاهش که میکردی پلک نمیزد.
مردم دورهاش کرده بودند. آنها هم همراه با او انتظار میکشیدند. چه مدتی گذشت؟ معلوم نبود. هر چه زمان بـیشتری سپری میشد، اشتیاق مردم هم بیشتر میشد.
میهمان هر سالهشان، از راه دور آمده بود. برایشان سوغات، شادی آورده بود.
سـرانجام شروع کرد. دایره را سرِ دستهایش گرفت. به خلاف همیشه، دستهایش میلرزید.
ولی این، از ناتوانیاش نبود. دایره به صدا درآمد. نوایی سحرآفرین و هستیبخش، نوایی که تا آن روز کسی نشنیده بود.
لوطی با تمام وجود میزد. با شوق میزد. او مینواخت و مردم از خیلی دلبستگیها رهایی مییافتند و از خیلی چیزها خالی میشدند.
حالا دیگر با زندگی مادی طرف نبودند. پس غم و غصهای هم نبود. گویی در ملکوت اعلی سیر میکردند. مثل اینکه به دنیای شـوقانگیز قـصههای ناب پرواز کرده باشند!
لوطی مینواخت و بر انبوه جمعیت هر لحظه افزوده میشد.
کسی را یارای نزدیکی به او نبود. گویی زمان در دقایقی خوش توقف کرده بود.
ناگهان آهنگی را که مینواخت آرام و آرامتر شد. سرانجام، دست از نواختن کشید. دهان باز کرد، چند کلمه بیشتر نگفت. ولی همه آن را شنیدند:
- مولایم! این بار آمدهام تو را ببینم، نروم.
دیگر چیزی نگفت، جمعیت هنوز در شگفتی و بهت اسرارآمیزی دست و پا میزد. چهرهی لوطی، روحانیتی ویژه یافت. نگاهی به جمعیت انداخت. مثل اینکه میخواست حرفی بزند. ولی در آخرین لحظه ترجیح داد سکوت کند.
میدیدند که لبهایش را میگزید. جوشش خون را میشد روی لبهایش دید.
دایره را زیر سر گذاشت و رو به قبله دراز کشید؛ تسلیم، یله و رها و سراپا اشـتیاق. گویی به حجله میبردندش. سوریها (۵) تمام مردم شیراز بودند، که همراهیاش میکردند؛ همه خوشحال و پایکوبان.
مردم نفهمیدند چه موقع چشمهای لوطی روی هم رفت. یعنی خوابش برده بود؟ ولی آن وقت روز، چه موقع خواب بود؟
چه کسی میتوانست مرگش را باور کند؛ مرگی تا این اندازه شیرین و به یاد ماندنی!
یادداشتها:
۱. مردم شیراز بـه کسانی که اهل مسافرت نیستند میگویند مثل خواجه حافظ میماند.
۲- «واسونک» ترانههایی است که در مجالس عروسی و سرور و شادمانی میخوانند.
۳- برادر.
۴- محله «لب آب» از محلات شیراز است.
۵- یاران عروس و داماد