نویسنده: هوشنگ مرادیکرمانی
انتشارات: معین/ ۱۵۰ صفحه
خمره نوشته هوشنگ مرادیکرمانی، داستان مدرسهای روستایی را روایت میکند که تمام دانشآموزانش از خمرهای آب میخوردند، اما خمره بر اثر اتفاقی میشکند و دیگر هیچکس نمیتواند از آن استفاده کند.
مدیر مدرسه در واقع معلم هر پنج پایه نیز هست و مسئولیتهای زیادی بر دوشش افتاده. او خانهای ندارد و در دفتر مدرسه زندگی میکند. مدیر مدرسه مدام در تلاش است تا بتواند مشکل خمره را برطرف کند.
هوشنگ مرادیکرمانی به زیبایی توانسته تمام ماجراهایی را که در این مسیر رخ میدهد، به تصویر بکشد. موضوع اصلی این داستان در واقع «فقر» است که زندگی همه ساکنین روستا را تحتتأثیر خود قرار داده. همه بچههای مدرسه بدون توجه به موقعیت اجتماعیشان باید از آن خمره آب بخورند، اما در زمان شکستن آن، فقر سیستماتیک دامنگیر همه شده است.
نویسنده در خلال داستان سعی کرده تا از سختیها و مشکلاتی بگوید که کودکان در مناطق محروم با آنها مواجه هستند. این داستان جذاب و شنیدنی در واقع زندگی افرادی را روایت میکند که رنج و درد، جزئی جداییناپذیر از زندگیشان است، اما با این وجود دلهایی مهربان و سخاوتمند دارند و به کمک هم مشکلات را از سر راه برمیدارند و به زندگی ادامه میدهند.
تاکنون بیش از صد هزار نسخه از این کتاب به چاپ رسیده و به زبانهای مختلفی از جمله انگلیسی، آلمانی، اسپانیایی، هلندی، فرانسوی، آلبانیایی و ترکیاستانبولی ترجمه شده است.
این کتاب جوائز زیادی را از آن خود کرده که جایزه کتاب سال هیئت داوران مجله سروش نوجوانان، دیپلم افتخار شورای کتاب کودک، کتاب سال ۱۹۹۴ وزارت فرهنگ و هنر اتریش، ویژه کتاب برگزیده ۱۹۹۴ آلمان، دیپلم افتخار CPN هلند، دیپلم افتخار جایزه خوزه مارتی-کاستاریکا و جایزه کبرای آبی کشور سوییس از آن جمله است.
در سال ۱۹۹۴ میلادی نیز «ابراهیم فروزش» فیلمی بر اساس این داستان ساخت که موفق به دریافت جایزه یوزپلنگ طلایی از جشنواره فیلم لوکارنو شد.
متن زیر از کتاب است:
خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچهها لیوان را پایین میفرستادند، پر آب که میشد، بالا میکشیدند و میخوردند؛ مثل چاه و سطل. بچههایی که قدشان بلندتر بود، برای بچههای کوچولو و قد کوتاه لیوان را آب میکردند. زنگهای تفریح دور خمره غوغایی بود. بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند. جیغ و ویغ و داد و قال میکردند و میخندیدند و لیوان را از دست هم میقاپیدند. آب میریخت روی سر و صورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها در میآمد، و سر شکایتها باز میشد: -آقا.. آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من. آقا، احمدی نمیگذارد ما آب بخوریم. آقا. این دارد نخ آبخوری ما را میکشد، میخواهد پاره اش کند.