پرده اول
خاطرهای از پروفسور محمود حسابی نقل میکنند که جدایِ از درستی و نادرستیِ انتسابِ آن به ایشان، آموزنده است. میگویند:
روز چهارشنبه دکتر حسابی سر کلاس به شاگردانش گفت: بچهها پنجشنبه امتحان میگیرم به صورت شفاهی....
ولی بعدش همان روز دکتر گفت: اصلاً همین امروز امتحان میگیرم و آن هم کتبی!
بچهها همه اعتراض کردند و دکتر گفت: همین که هست... هر کس نمیخواهد بیاید جلو در کلاس بایستد...
از ۵۰ نفر، ۳ نفر رفتند جلوی در و استاد از بقیه امتحان گرفت و بعدش به بچههایی که امتحان داده بودند رو کرد و گفت: از همه شما ۱۰ نمره کم میکنم.
همه اعتراض کردند. دکتر ادامه داد: نمره امتحان این ۳ نفر را هم ۲۰ رد میکنم.
دانشجوها با شدت بیشتری اعتراض کردند...
دکتر گفت: به خاطر این که شما امروز زیر بار ظلم رفتید... امروز درس ظلمستیزی داشتیم...
پرده دوم
حدود سالهای دهه ۶۰، کلاس اول راهنماییِ مدرسه فضل نیریزی. یک روز معلم علوم آمد و گفت: تمرینها روی میز. همه هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. کدام تمرین؟ قرار نبود تمرین بنویسیم.
معلم در حالی که شیلنگ تنبیه را در دست داشت، با آن قامت بلند راست ایستاد و با صدای رسا و محکم گفت: ننوشتهاید؟
اعتراض کردیم که شما نگفتهاید!
گفت: من جلسه پیش یادم رفت بگویم، ولی توی حیاط به فلانی گفتم پای تخته بنویسد و به همه بگوید که تمرینهای درس امروز را بنویسید و بیاورید؛ و بعد رو کرد به همان دانشآموز و گفت: مگر شما نگفتهای؟
او هم که قالب تهی کرده بود گفت: اجازه من پای تخته نوشتم و به همه گفتم.
همه میدانستیم که بیچاره از ترس، دروغ میگوید. خلاصه غیر از ۵-۶ نفر که خبردار شده و نوشته بودند، معلم همه را پای تخته به خط کرد و گفت: جفت دستها جلو.
در آن سرمایِ خشنِ زمستانی، دستهای یخ کرده را جفت کردیم و از بدِ روزگار من اولین نفر بودم و کفدستی محکمی خوردم. بعد معلم بدون این که بقیه را بزند، با یک ناسزا ما را هِی کرد که سرجایمان بنشینیم. جریمه هم شدیم.
من آن روز عمقِ زورگویی، تبعیض و ضعف مدیریت را با زُقزُق پوست دستانم و بُغض فروخوردهام چشیدم و هیچ نگفتم. بقیه هم بدون اعتراض نشستند. این واقعه هنوز که هنوز است در گوشهی ذهن من جاخوش کرده و حسرت این که چرا محکم نایستادم و اعتراض نکردم و بیعدالتی را پذیرفتم، در وجودم باقیست.
پرده سوم
اخیراً در یکی از مدارس نیریز بحثی بین معلم و دانشآموزان در میگیرد و معلم که سعی داشته دانشآموزان را به زور (و نه تدبیر) به کاری غیرمعقول وادارد، با مقاومت بچهها روبرو میشود. کار به بحث و مشاجره میکشد و حتی معلم دست دانشآموزی را میکشد و به زور سرجایش مینشانَد.
بعد هم میگوید: من اصلاً درس نمیدهم و شما هم باید همینجا بنشینید.
معلم یک ساعتی مینشیند «صُمٌ بُکم» سرجایش و دانشآموزان هم مینشینند. پای مدیر و ناظم هم به ماجرا باز میشود. معلم اصرار و تهدید میکند که باید بچهها تعهدنامهای را امضا کنند و ضمن پذیرش تقصیر خود، قول بدهند نظم کلاس را حفظ کنند وگرنه ۲ نمره از نمره پایانی آنها کم میشود. دانشآموزان، اما زیر بار نمیروند و امضا نمیکنند و همه پشتِ هم میایستند و در نهایت غائله با وساطت مدیر فروکش میکند.
*****
این سه پرده روایت شد تا به یک نتیجه برسیم. این که متولدان دهههای ۸۰ و ۹۰ تفاوتهای ماهوی فراوانی با اسلاف و پیشینیان خود دارند. اینان دارای ذهن و وجودی نقّاد، پویا، ظلمستیز، شجاع، آرمانخواه و بلندپروازند؛ و درست در نقطه مقابلِ متولدان دهههای ۶۰ و ۷۰ قرار گرفتهاند.
در زمانهی ما به جز دانشآموزانِ شرور و به اصطلاح «نخالههای کلاس»، کسی را یارای مقاومت در برابرِ حرف معلم و ناظم و مدیر نبود. دهه شصتیها به راحتی پذیرای ظلم میشدند و سر خم میکردند. اما همین نسلِ ظلمپذیر، فرزندانی پرورش دادهاند ظلمستیز. به نظر میرسد در این زمینهها نقاط ضعف خود را در فرزندانشان جبران کردهاند و حالا دهه هشتاد و نودیها به افرادی بدل شدهاند که معلمان و حتی والدینشان دیگر به خود اجازهی زورگویی به آنها نمیدهند.
البته که تواضع و کرنش در برابر معلم چیزی است و مقاومت در برابر زور چیزی دیگر.
داگلاس نورث برنده نوبل ۱۹۹۳ اقتصاد میگوید:
اگر میخواهید بدانید کشوری توسعه مییابد یا نه، اصلاً لازم نیست سراغ فناوریها و ابزارهایی که در کارخانههای آن کشور استفاده میشود، بروید چرا که تمام این فناوریها و ابزارها را میتوان خرید یا کپی کرد یا حتی دزدید.
برای ارزیابی توسعه و پیشبینی آیندهی یک کشور، به پیش دبستانیها و دبستانهای آن بروید و ببینید کودکانشان را چگونه آموزش میدهند.
بیش از آنکه مهم باشد چه چیزی آموزش داده میشود، این مهم است که این آموزش چگونه انجام میشود! اگر کودکان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظمپذیر، خطرپذیر، اهل گفتگو و تعامل و دارای روحیه مشارکت جمعی و همکاری بار میآورند، میتوان امیدوار بود همین نسل در آینده، کشورشان راتوسعه دهند.