مطالعه را دوست داشت، از همان روزهای کودکی. از همان ده یازده سالگی که اولین کیهان بچهها را خرید و میخواند برای مادر بیسوادش، یا بعدترش؛ زمانی که پولهای توجیبیاش را به جای خرید خوراکی صرف کرایه کتاب و خواندن امیرارسلان نامدار میکرد.
مصطفی بهرامی از معلمان باتجربه است که علاوه بر مطالعه، دست به قلم نیز هست. کسی که شاگردان زیادی را پرورش داده.
گپ و گفتی با وی ترتیب دادیم که میخوانید:
دوران کودکی و تحصیل
اول فروردین سال ۱۳۲۴ در جهرم متولد شدم. پدرم پلیس زمان رضاشاه بود و به خاطر شغل او باید مدام از این شهر به آن شهر سفر میکردیم. همین شد که من در جهرم به دنیا آمدم. آن طور که شنیدم، تا دو سالگی در جهرم بودم. سپس به فسا، شیراز و تهران مهاجرت کردیم. کلاس اول ابتدایی را در تهران بودم.
به یاد دارم دبیرمان خانم چاقی بود که کلاس اول را به ما درس میداد. نیمههای دوم ابتدایی به نیریز آمدیم و به مدرسه بهرام رفتم. اما دو سه روز بیشتر از مدرسهرفتنم نمیگذشت که یکی از معلمان که اتفاقاً مرد خیلی خوبی هم بود، خواست گربه را دم حجله بکشد و بدون هیچ چیز خاصی با شلاق مرا تنبیه کرد و همین شد که بعد از دو سه روز آن مدرسه را ترک کردم و به مدرسه فرهمندی رفتم.
کلاس سوم ابتدایی را در مدرسه فرح شیراز گذراندم که در گود عربان واقع بود. کلاس چهارم ابتدایی یکی از بهترین سالهای تحصیلم بود. آن سال مادرم شیراز بود و من به همراه پدر و مادربزرگم به کازرون رفتیم و در مدرسهای به نام جلوه مشغول درس خواندن شدم. آن سال جهت دوستیابی برای برخی از بچههای کلاس خوراکی میخریدم. البته این کار بعد از مدتی عادت شد و قلدرهای کلاس توقع داشتند به طور مرتب و همه روزه به آنها باج بدهم که با دخالت پدرم و مسئولان مدرسه، از شر آنها خلاص شدم. در این بین یکی از بزرگترین مشکلات من لهجه بود. به عنوان مثال از تهران که به نیریز برمیگشتیم، به لهجه تهرانی حرف میزدم که همین آره و... گفتن باعث تمسخر بچهها میشد. یک مدت در نیریز میماندیم و تا میخواستم به «نیخوام» و «نیتونم» عادت کنم، دوباره به شیراز میرفتیم که باز بچهها حرف زدنم را مسخره میکردند. لهجه خاص کازرونی هم که دیگر جای خود را داشت.
کلاس پنجم ابتدایی را در شیراز گذراندم. به یاد دارم مدیر آن مدرسه برادر حضرت آیتا... مکارم شیرازی بود. ایشان ما را به نمازخواندن وادار میکرد و ما همیشه نماز ظهرمان را آن جا میخواندیم. ولی کار ایشان یک ایراد داشت و آن این بود که همیشه یک چوب دستشان بود و من، چون بلد نبودم دوتای انگشت شصت پایم را هنگام سجده در نماز درست بگذارم، همیشه این ترس را داشتم که او موقع نماز خواندن کفپاییام بزند و جالب این که هنوز هم موقع سجدهرفتن این ترس در من به وجود میآید.
آن سال حدود اسفندماه به خاطر زایمان خواهرم، با مادرم به نیریز آمدیم. جناب آقای منوچهر جاودان مشهور به ماشاءالله جاودان معلم من در مدرسه فرهمندی بود. یادم هست آن سال در مدرسه باقلا کاشته بودند.
ششم ابتدایی را دوباره به شیراز برگشتم و در همان مدرسه پیشین و با تدریس آقای لیاقت گذراندم. همچنین به ترتیب کلاسهای هفتم، هشتم، نهم و دهم را نیز در شیراز سپری کردم.
زینت، مدرسهای بود که کلاس هفتم و هشتم و نهم دوره اول دبیرستان (سیکل اول) را در آن تحصیل کردم. کلاس هشتم در جبر تجدید شدم. خدایش بیامرزد، آقای سیدمحمد کشفی مدیر مدرسه شرقی بود و پسر خودش هم تجدید شده بود. در گود عربان، مدرسه در خانهای بسیار قدیمی بود که فکر میکنم جزء مجموعه قوامیها بود. معلمی به نام آقای بیزبان حدود دو ماه به ما درس داد. همان شد که به ریاضی علاقهمند شدم و سالهای بعد، خود یک پا معلم ریاضی شدم.
مدرسه زینت روبروی دبیرستان نمازی قرار داشت و آن را بیشتر به نام زینت پلویی میشناختند که البته علت هم داشت. آن زمان مدیر مدرسهامان آقای سَعدِین بود. این مدرسه موقوفهای داشت که هرسال پلو میپخت و ما بشقاب و قاشق و چنگالی برمیداشتیم و میرفتیم آنجا تا غذایمان را بگیریم.
کلاس دهم به دبستان شاپور که مدرسه مشهوری بود رفتم. آقای دستغیب مدیرمان بود. کلاس یازدهم را در تهران درس خواندم. آن زمان آقای عبدالصالح طغرایی که نیریزی هم بود دبیر زبانمان بود. ایشان در روز اول تا مرا دید حسابی با من خوش و بش کرد که چه زبانی میخوانی و...، اما فردای آن روز وقتی مرا دید، گفت شما چه کسی هستی؟ و رفتاری کرد که انگار اصلاً مرا ندیده و نمیشناسد. من در گوش ایشان گفتم آقا شما دیروز مرا بوسیدی و با من خوش و بش کردی، الان چرا این طور رفتار میکنی؟ و بعد به این فکر کردم که احتمالاً دلیل دوگانه رفتار ایشان در روز اول آشنایی که با من داشت و در روز دوم شاید نمیخواست بین من و دیگران تبعیضی قائل شود. آن سالها، سالهای اعتصاب معلمان بود. دکتر خانعلی معلم ۲۹ ساله تهرانی در تجمع صنفی اعتراضآمیز معلمان در میدان بهارستان، با گلوله اسلحه رئیس کلانتری کشته شد و حقوق معلمان به یکباره از ۲۵۰ به ۵۶۰ تومان افزایش پیدا کرد. آن سال آقای درخشش وزیر آموزش و پرورش بود.
سال ۱۳۴۱ من در دبیرستان مروی تهران درس میخواندم و دبیرستانهای علمیه، رضاشاه، دارالفنون و... همه فعال بودند که البته در میان این اغتشاشات، من هم یک باتوم نوشجان کردم!
از مدرسه که بیرون آمدم، شلوغ شد و من هم در آن جمعیت یک باتوم خوردم. آن سال در فیزیک تجدید آوردم؛ اما در امتحانات شهریور ماه ۱۸ شدم که همین مسئله معلممان را متعجب کرد.
همزمان با آغاز کلاس دوازدهم، دوباره به شیراز برگشتم و در دبیرستان نمازی که روبروی خیابان دهنادی بود، تحصیل کردم.
عشق به معلمی
خردادماه سال ۱۳۴۲ مدرک دیپلمم را گرفتم و معلم شدم. در مدرسه سعدی به عنوان معلم روزمزد شروع به کار کردم و ماهیانه دویست تومان و دو قران میگرفتم که پول خوبی بود. ضمناً، چون ریاضیام هم بد نبود، به شاگردانی که ضعیف بودند کمک میکردم و از آنها چیزی به عنوان حقالتدریس نمیگرفتم. کلاً آدمی نبودم که برای پول کار کنم. حدود اسفندماه بود که به دلایل متعددی به سربازی رفتم که همزمان با دوره چهارم سپاه دانش بود. برای این کار به لشکر گارد تهران رفتم. چهار ماه دوره آموزش نظامی دیدم و سپس برای گذراندن بقیه دوره، به روستای جعفرآباد نیریز آمدم. در آنجا مدرسهای به تازگی تأسیس شده بود که شکل و ظاهری شبیه به مدارس نداشت. اتاقی به ما داده بودند که تخت من گوشه اتاق بود و سمت دیگر آن، میز و نیمکت بچهها قرار داشت. بچههایی که تعدادشان بیشتر از هفت یا هشت نفر نبود. صبحها با دوچرخه به جعفرآباد میرفتم و عصرها دوباره همان مسیر را برمیگشتم. از تختخواب هم مواقعی استفاده میکردم که امکان بازگشتم به نیریز وجود نداشت. به طور مثال یک بار که در جعفرآباد بودم، بارانگیر شدم. سه چهار روز پشت سر هم باران بارید و امکان رد شدن از منطقه وجود نداشت.
خدا رحمت کند همه بزرگان جعفرآباد را که مردمان بسیار بامحبتی بودند. آن سال بچهها خیلی خوشخط شده بودند و دلیل آن هم استفاده از خط زمینه بود. بدین صورت که خط را روی تابلو میکشیدیم و بعد کلمات را روی این خطها مینوشتیم، که به آن خط زمینه میگفتند.
شانزدهم اسفندماه سال ۱۳۴۴ در آموزش و پرورش برازجان استخدام شدم. من را به روستایی به نام «کلمه» فرستادند. در آن زمان ما باید به چغادک میرفتیم. از آنجا باید ماشین میگرفتیم و سپس به اَهرم میرفتیم، پس از آن مسافتی حدود شش کیلومتر را پیاده و با الاغ طی میکردیم. در این مسیر، گردنهای به نام کیخو (کی خوب) بود که وسط آن رودخانهای جریان داشت. یادم هست وسایلی جزئی مانند رختخواب، تشک و... را بار الاغ کرده بودیم که برای گذر از پیچ گردنه، مجبور شدیم بار الاغ را پایین بیاوریم، آن را رد کنیم و دوباره وسایل را بار الاغ کنیم. بعد از گذشتن از این پیچ، به «کلمه» میرسیدیم. آن زمان دو نفر بودیم که دوستم ترجیح داد به روستای «طلحه» که از دیگر روستاهای برازجان بود برود. من سال اول را در کلمه و سال بعد را به «طلحه» که دهی بزرگتر بود، رفتم. در آنجا مستخدمی کار میکرد که گاهی به عنوان معلم نیز از او استفاده میشد. در طلحه تا کلاس ششم ابتدایی تدریس میشد و من ترجیح دادم کلاس اول ابتدایی را درس بدهم. برایم درسدادن در این کلاس لذتبخش بود. البته در کنار آن مقطع دوم و سوم را نیز تدریس میکردم.
سال ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶ را در «کلمه» و «طلحه» گذراندم و پس از آن مرا به روستایی به نام «بهرامآباد» فرستادند و یک سالی آنجا خدمت کردم.
درواهی، روستایی نزدیک به محل خدمت من بود و حاج خلیل دادور در آنجا سکونت داشت. ایشان مسجدی بنا کرده بود و سدی هم در آنجا وجود داشت که به آن آبپخش میگفتند. خب من شنا بلد نبودم و یک روز آقای دادور من را به آب انداخت که من مجبور شدم دست و پا زنان از آب بیرون بیایم. مسئول این سد یک مهندس ایرانی بود که همسری آلمانی داشت. برایم خیلی عجیب بود که همسر این مرد به علت گرمای هوا، روزی بالغ بر ۵۰ جوراب میشست که همه جورابهای همسرش بود و همیشه یک بند رخت پر از جورابهای آویزان در خانه آنها پیدا بود.
یک سالی در آنجا بودم تا به استهبان و ایج منتقل شدم که محمد کیخسروی نیز در آنجا حضور داشت. من آن موقع عادت داشتم هر شب مطالعه کنم. همین شد که در ایج خانهای جداگانه کرایه کردم و به علت نبودن برق، تا آخر شب با نور چراغ برق مطالعه میکردم. به خاطر دارم اولین کتابی که برای آقای کیخسروی خواندم، اشعار مهدی سهیلی بود.
ازدواج و تدریس
تیرماه ۱۳۴۸ در شیراز ازدواج کردم و بنا شد با خانمم به ایج برویم. آن زمان، آقای امامی رئیس آموزش و پرورش و آقای میرمهدی زارع از همشهریان نیریزی رئیس اداره تربیت بدنی استهبان بود. خلاصه من و همسرم در شهر و در منزل زندهیاد طبیبی که پیرمردی ۸۰، ۹۰ ساله بود، ساکن شدیم. خدا رحمت کند او را که واقعاً مرد بزرگی بود. همسر من سن و سال چندانی نداشت و غریب بود و ایشان اجازه نمیداد همسرم به بازار برود.
پس از آن، دوره دو ساله تربیت معلم را در شیراز قبول شدم و در شیراز فوقدیپلم ریاضیتجربی گرفتم. البته در کنار درسخواندن، در مدرسه ابوریحان که در خیابان شاپور قدیمی و روبروی تلفنخانه بود، هفتهای سه روز درس هم میدادم.
پس از گرفتن مدرک و در سال ۱۳۵۰، دوباره به استهبان برگشتم و در مدرسه جمشید آموزگار مشغول تدریس شدم. همان سال تازه دوره اول راهنمایی تأسیس شده بود و آقای استوار مدیریت مدرسه آموزگار را برعهده داشت. از حق نگذریم ایشان مرد بسیار خوبی بود. باید ذکر کنم که در این مدت ما در خانه فردی به نام کربلایی علی فروتن ساکن بودیم که ایشان نیز انسان بسیار خوبی بود؛ به طوریکه یک بار که فرزند نوزادم بیمار شد، خودش او را نزد دکتر برد.
دوران خدمتم در استهبان کماکان میگذشت تا این که متأسفانه اداره آموزش و پرورش استهبان، بین دبیران استهبانی و نیریزی تبعیض قائل شد. به طوری که به همه معلمهای استهبانی اضافهکار دادند و به من چیزی ندادند. من که از این موضوع ناراحت بودم، شروع کردم به دادخواهی کردن و در نهایت نتیجه این شد که آنها سنگ بزرگی جلوی پایم انداختند و گفتند باید جانوری کلاس ششم دبیرستان دخترانه را تدریس کنی.
یادش بخیر! خانم نصابزاده مدیر مدرسه دخترانه و خانمی بسیار باتجربه بود. او از همان اول مرا به گوشهای برد و شروع کرد به حرفزدن. گفت تا به حال مدارس دخترانه کار کردهای؟ گفتم نه! از حوادثی گفت که در مدارس دخترانه پیش آمده بود و ممکن بود بین دخترها به وجود بیاید. به من توصیه کرد در این مشاجرهها دخالت نکن و پس از دیدن این وضعیت، کلاس را ترک کن.
مدتی در آن مدرسه تدریس کردم. اما سرانجام پس از بحثی با آقای پاکشیر رئیس آموزش و پرورش وقت استهبان، در سال ۱۳۵۱ به نیریز آمدم و در مدرسه ولیعصر شروع به تدریس ریاضی کردم. در آن مدرسه آقای سروی مدیر و آقای فرهنگ کیهانی معاون بود. آقای حسینی دبیر زبان، آقای ملایی دبیر تجربی و آقای آخرتی جغرافیا درس میداد.
بی اعتقاد به کلاس خصوصی
اتفاقاً آقای پاکشیر هم به ریاست آموزش و پرورش نیریز منصوب شد. همسر ایشان از من خواست که به فرزندش که شاگرد من هم بود، خصوصی درس بدهم. به ایشان گفتم من در کلاسم چیزی کم نمیگذارم و اگر احتیاج به تمرین یا توضیح بیشتری باشد، در همان کلاس با بچهها کار میکنم.
گفتم بچههایتان را بدعادت میکنید. اگر فرزندتان درسخوان هم باشد، به این امید که مطلب را در خانه خواهد فهمید، در کلاس با دقت به درس توجه نمیکند و شاید ایجاد مزاحمتی هم برای سایر دانشآموزان باشد. به بچهتان یاد بدهید در کلاس دقت کند و سؤال کند و یاد بگیرد که حق یک دانشآموز است. گفتم شما آیا فکر میکنید میتوانید در دانشگاه هم معلم خصوصی استخدام کنید؟
در کنار آن، چند ساعتی هم در دبیرستان احمد به عنوان معلم همکاری داشتم. در اینجا باید یادی کنیم از آقای سیدمحمود طباطبایی که مدیر مدرسه احمد بود و باید بگویم آموزش و پرورش نیریز واقعاً مدیون تلاشهای این مرد است. آن زمان در شهرستان لامرد سالیانه ۱۰ هزار تومان به معلمهای لیسانسه میدادند و آب و منزل هم در اختیارشان میگذاشتند تا معلمها به لامرد بروند. درحالی که حقوق ما معلمها به سالی پنج هزار تومان نمیرسید، ولی معلمهای لیسانسهای مانند آقایان کاظمی، کمالی، بنیهاشمی و... فقط و فقط به خاطر آقای طباطبایی در نیریز مانده بودند.
آن زمان بعد از ساعت ۱۱ صبح، در نیریز گوشت نایاب میشد و آقای طباطبایی شخصاً به قصابی میرفت و برای این معلمها گوشت میخرید و یا حتی گاهی برایشان گوشت را میپخت و با محبت خود این معلمان را در نیریز نگه داشته بود. در آن سالها، من فقط ریاضی تدریس میکردم. چون به ریاضی علاقه خاصی داشتم.
سکته قلبی در ۳۶ سالگی
اوایل سال ۱۳۶۰ دچار سکته قلبی شدم. به گفته یکی از پرستارها در حین رفتن به بیمارستان، ۲۰ دقیقه تمام علائم حیاتیام را از دست دادم. به خاطر دارم در همان حالت مادرم را دیدم که با لباسهای چیت قدیمی که پوشیده بود، جیغ میکشید و میگفت: هنوز زود است! پس از آن، سه ماه مرخصی استعلاجی گرفتم و سپس به عنوان معلم راهنمای ریاضیات مشغول شدم.
سال ۱۳۶۹ به عنوان معاون مدرسه بزرگی مشغول به کار و آبانماه ۱۳۷۳ بازنشسته شدم. طولی نکشید که بنیاد شهید مرا خواست و مسئول آموزش بنیاد شهید شدم. ۱۵ روز هم دوره کتابداری در تهران گذراندم. در آنجا خیلی خوشحال بودم که در خدمت بچههای شهید هستم و برایشان کار میکنم؛ اما اعتقاد داشتم نباید تفاوتی بین بچههای شاهد و دیگر بچهها قائل شد. چون این باعث میشد بچههای شهید آن طور که باید و شاید نتوانند رشد کنند. فکر میکردم نباید آنها را از دیگر بچهها جدا کرد که البته همیشه در این مورد از من انتقاد میشد.
پس از آن به کرمان رفتم. دخترم دانشگاه کرمان قبول شده بود و دختر مرحومم مس سرچشمه کار میکرد.
دختر دیگرم نیز که همسرش در خدمت ارتش بود، به کرمان منتقل شده بود. تا سال ۱۳۸۶ کرمان بودم و سپس مجدداً به نیریز آمدم. همان زمان آقای کاوه پیشقدم که رئیس دانشگاه بود، از من خواست به دانشگاه بروم و در آنجا مشغول کار شوم.
از معلمی خوشم میآمد و مطمئناً اگر دوباره به زمان دیپلم برگردم، شغل معلمی را انتخاب میکنم. البته با یک شرط؛ ترجیح میدهم با تجربه امروز به آن روزها برگردم. روزگاری به بچهها سخت میگرفتم و طول کشید تا فهمیدم بچهها هم انسان هستند و میشود با آنها کنار آمد.
من چه قبلاً و چه اکنون، اهل مطالعه بوده و هستم. علت عادت به مطالعه داشتنم هم این است که در زمان ما رادیو و تلویزیون نبود. سینما نبود و جامعه، یک جامعه سنتی بود. در محله گودعربان شیراز کتابفروشی بود که کتاب را شبی یک قِران کرایه میداد. درحالی که پول توجیبی ما بیشتر از دو سه قِران در روز نبود و جالب این که بین بچهها در کتابخواندن رقابت بود. حتی گاهی به هم پز میدادیم که مثلاً من کتاب «جنگ و صلح» یا «پاردایانها» را خواندهام. ما به خاطر کرایه آن سعی میکردیم کتاب را سریع بخوانیم. اولین کتابی هم که کرایه کردم، امیر ارسلان نامدار بود. بعد از دیپلم هم رو به خواندن کتابهای شریعتی، بازرگان، هدایت، بهرنگی و... آوردم. خب آن زمان فضای مطالعه واقعاً فضای عمیقی بود؛ اما متأسفانه الان با وجود امکانات زیاد، آن رشد علمی قدیم را نداریم. گوشیها باعث شده مطالعههای امروز سطحی شود و حتی سطح مطالعه بین معلمان ما روزبه روز کاهش پیدا کند. من فکر میکنم مهمترین چیزی که در جامعه و خصوصاً نسل جوان باید وجود داشته باشد، امید است. به طور مثال در زمان قدیم که حتی در نیریز پایه ششم ابتدایی هم وجود نداشت، برخی تحصیلات خود را با مشقت در شیراز تا دکترا و مهندسی ادامه میدادند، چرا؟ چون امید داشتند که اگر درس بخوانند میتوانند به جایی برسند. اما افراد امروز میگویند اگر مدرک و پارتی داشته باشم، میتوانم به جایی برسم.
در حال حاضر تحصیل مخصوص کسانی شده که میتوانند پول بدهند و به کلاسهای گاج و... بروند. همان طور که یک سال یک روستایی با رتبهای خوب قبول شده بود و همه برایشان جای سؤال بود که او چطور بدون شرکت در هیچ کلاس خاصی قبول شده است. الان بزرگترین مشکل آموزش و پرورش ایران، تبعیض در مدارس است. مدارس همسطح نیست. متأسفانه بچههای امروزی فقط حفظ میکنند و تست میزنند و این باعث میشود مطلب را یاد نگیرند.
با توجه به منابع طبیعی کشور، با یک حساب سرانگشتی میتوان متوجه شد ضررهای مالی کشور را میتوان در ده سال تأمین کرد؛ اما ضرر فرهنگی بیش از سیصد سال طول میکشد تا جبران شود.