خوابش نمیبرد، بلند شد، خیاری از میوه خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت سر و ته خیار را نگاه کرد. گل ریز و پژمردهای به سر خیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت میخواست خیار بخورد آن را میدید و لبخند میزد.
«زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است.»
دوستش گفته بود: «از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند سر و ته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آنجایی است که زندگی خیار آغاز میشود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده، به دنیا میآید و لبخند میزند. رشد میکند، پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار.»
«این طور نیست، جانم. یعنی میگویی همه مردم اشتباه میکنند و فقط تو درست میگویی.»
«بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری. میخواهی آغاز زندگیات را که تلخ بوده بکنی و بندازی دور و دلت را به گل کوچک و پژمرده پایان خوش کنی، بدبخت!»
مرد با خود گفت: «شاید دوست من راست میگوید.»
نگاه کرد و دید پنجره اتاق همسایه روشن است. ساعت را نگاه کرد. یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. شلوارش را پوشید. عصایش را برداشت، خیار را گرفت سر دستش و رفت دم خانه همسایه، زنگ زد.
همسایه که داشت تلویزیون نگاه میکرد، زیر لب گفت: «یعنی کی میتواند باشد.» زنش که داشت چرت میزد، گفت: «کیه این موقع شب!»
مرد از پشت در گفت: «منم، همسایه روبرویی شما.»
همسایه در را باز کرد. مرد را خیار به دست دید.
«سلام ، استاد چه عجب یاد ما کردید. اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟»
«نه، خوب نیست، خوابم نمیبرد»
«حتماً فشارتان بالاست یا افتاده»
دست استاد را گرفت، زیر چشمی به خیار توی دستش نگاه گرد.
«نبضتان که خوب است. رنگتان کمی پریده، خیار زیاد خوردید، سردیتان کرده؛ نباید این قدر خیار بخورید. دلتان درد میکند؟ میخواهید برویم درمانگاه؟ عرق نعنا هم داریم؛ عرق خوب»
«نه، لازم نیست.»
زن همسایه کنجکاو شد؛ آمد دم در: «چه شده؟»
«هیچی، استاد بیخواب شده، داریم با هم حرف میزنیم، شما بفرمایید بخوابید.»
زن با تعجب به خیار توی دست استاد نگاه کرد. شوهرش را صدا کرد: «اگر میوه میخواهند ما داریم.»
استاد شنید: «نه، لازم نیست. مزاحم نمیشوم.»
زن لبهایش را کشید تو هم، رفت دراز کشید.
همسایه گفت: «استاد چه خدمتی از من میآید؟ این را چرا با خودتان آوردهاید؟»
اشاره کرد به خیار
استاد آستین همسایه را گرفت و کشید و برد زیر روشنایی چراغ، خیار را گذاشت کف دست همسایه. یواش گفت: «خواهش میکنم درست دقت کنید. بفرمایید، ته این خیار کجاست؟»
«یعنی چه؟»
«یعنی این که به کجای این خیار میگویند: تهش؟»
همسایه به چهره استاد نگاه کرد و بعد آن جای خیار را که از بوته جدا شده بود، گرفت جلوی چشم استاد: «این ته خیار است. یک عمر ما به این گفتهایم: ته. خودتان هم توی خانهتان نوشتهاید: «تهش تلخ است» و گذاشتهاید روی کمد.
زن که دید بحث شوهرش و همسایه طولانی شده و خیار، میان بحث چه معنی دارد، بلند شد پنجره را باز کرد و دید شوهرش خیار را گرفته جلوی چشم استاد. صدایش را بلند کرد: «رضا چی شده؟ استاد را بیار تو، دم در بد است.»
رضا زود خیار را آورد پایین.
«چیز مهمی نیست، الان حل میشود. استاد هم میروند خانهشان استراحت میکنند.»
زن منگ و مشکوک پنجره را نیمه باز گذاشت و پایین پنجره نشست. رضا هر چه تلاش کرد ثابت کند که ته خیار همان جایی است که از بوته چیده شده و تلخ است، استاد قانع نشد: - «آقا رضا همسایه عزیز؛ دوست من، من هم هفتاد و پنج سال این جوری فکر میکردم. دوستم سر شب آمد و تابلو و آن نوشته را دید و مرا از اشتباهم در آورد. شما از روی عادت میگویید این ته خیار است. تحقیق نکردهاید. یک عمر گفتهای که ته خیار اینجاست و انی رفته توی کلهتان، بیرون آوردنش هم کار سادهای نیست. حقیقت را نمیشود با عادت مخلوط کرد.»
- «حالا چه فرق میکند که ته خیار کجایش باشد؟ بروید بخوابید.»
- «خیلی فرق میکند. تا زمانی که خیار خوراکی است، مهم نیست که سر و تهش کجاست. اما همین که آن را به زندگی تشبیه کردیم، موضوع فرق میکند.»
«میدانید استاد. شما گرفتاری ندارید. زن ندارید. بچه ندارید. خانه خوبی دارید. خطاط و خوشنویس هم هستید. هنرمندید. مایه افتخارید. خیلیها آرزو دارند جای شما باشند. قدر خودتان را بدانید. حالا بروید بخوابید. اگر قرص خواب هم لازم دارید من دارم. بفرمایید این هم خیارتان.»
استاد خیار را از همسایه گرفت به گل ریز و خشک شده سر خیار اشاره کرد و گفت: «این یعنی پایان خیار. باور ندارید. اسیر عادتتان شدهاید. این گل هم مثل همان گلهایی است که روز آخر برایمان میآورند. از گل در آمده است و با گل تمام میشود، همین.»
سرش را انداخت پایین و عصا زد و رفت. همسایه صدایش کرد: «استاد یک چیز بگویم، ناراحت نشوید. همه این فکرها مال این است که شما تنها هستید. کسی را ندارید انیس و مونستان باشد. مادرتان که به رحمت خدا رفت تنهاتر شدید. به خودتان برسید، شب به خیر.»
- «ببینید، من فکر میکنم زندگی خیاری است که باید آغازش را کند و انداخت دور چون دست ما نبوده.»
«فهمیدم، بله، شما درست میفرمایید، شب به خیر.»
همسایه رفت تو و در را محکم بست.
استاد به در بسته بلند گفت: «ببخشید.» دست تکان داد. برگشت خانه. زیر لب گفت: «زندگی به خیار میماند، سرش تلخ است.»
چای درست کرد. یک لیوان چای گذاشت روی میز کوچک کنار تخت مادرش و نشست روی صندلی، روبروی مادر.
«میان آن همه زن و دختری که میآیند کلاس خوشنویسی، این یکی چشم مرا گرفته. استعداد خطاطی ندارد اما دستهایش زیباست، انگشتهای کشیده، انگار میلآنژ آنها را…»
صدای زنگ در خانه آمد.
«کیه؟»
استاد پالتویش را انداخت روی شانهها و عصایش را برداشت و آمد دم در. همسایه بود: «استاد، دیدم چراغتان روشن است. آمدم ببینم حالتان خوب است؟ این هم قرص، خودم هم گاهی میخورم. ضرر ندارد.»
«زحمت کشیدید، بفرمایید تو»
همسایه نگاهی به خانه استاد انداخت.
«استاد من خاله ای دارم که هنردوست است. چند بار از من خواسته که بیارمش تابلوهایتان را ببیند.»
«قدمش سر چشم.»
قدم خاله خوب بود. یکی از تابلوهای استاد را خوب خریدند. خاله، پردهها را عوض کرد. استاد را فرستاد روستا؛ پیش دوستش، هوایی بخورد. استاد که رفت، تختخواب مادر را برد توی زیرزمین، روزنامهها و مجلههایی که از استاد نوشته بودند و سیاهمشقهای او و شاگردانش را ریخت تو دوتا گونی و گذاشت دم در. توی کوچه. تشویقنامهها، یادگارها، عکسها، نشانها و تندیسها را از توی کمدها و سر تاقچهها جمع کرد و گذاشت تو صندوق قدیمی مادرش کنار تخت، تو زیر زمین. درش را قفل کرد و کلید را گذاشت سر شاخه خرمالو که کلاغ ببرد.
استاد که از راه رسید، ساک یک دستش بود و کیسه پلاستیکی پر از خیار به دست دیگرش.
بوی خوش پلو، بوی خورش کدو، خانه را برداشته بود. پردههای توری و سفید نو، در نسیم خنک پاییزی موج بر میداشتند. خاله خانم آرایش کرده بود، پیراهن صورتی نرم و نازکی پوشیده بود، آمد جلو؛ خیار و ساک را از دست استاد گرفت، صورت استاد را بوسید، کلاه او را برداشت و بهش فوت کرد که خاکش بپرد.
استاد حیرت زده به در و دیوار و پردههای خانه نگاه کرد. نگاهش چرخید و رسید به کمد و تاقچه خالی، تابلو بالای کمد نبود، پاهایش سست شد. نزدیک بود بیفتد. خاله زیر بغلش را گرفت. نشاندش روی مبلی که تازه خریده بود. لیوان شربت سکنجبینی که از پیش آماده کرده بود، داد دست استاد. دست استاد میلرزید. خاله سر لیوان را گذاشت روی لب چروک و رنگ پریده استاد. گرفتش بالا، کجش کرد. مزه ترش و شیرین سکنجبین روی زبان استاد نشست. شربت کم کم پایین رفت. لبخند کم رنگی در صورت استاد خزید.
خاله دو زانو نشست جلوی استاد. دستهایش را گذاشت روی زانوهای لرزان او و گفت: «بگذار قصهای برایت بگویم، گوش کن:
یک روز مرد نابینایی کباب خرید رفت توی مزرعهای، نشست کنار جوی آبی، بنا کرد به کباب خوردن. بوی پونه. زمزمه جویبار، آواز پرندگان، نسیم نرم، کباب داغ و نان نرم و گرم، کیف داشت. مرد تکهای از نان میکند و لقمهای از کباب میگذاشت روی نان، تا میکرد و میگذاشت توی دهان، میجوید و قورت میداد. یک بار که لقمهای درست کرد و خواست به دهان بگذارد، لقمه جنبید و قور قور صدا کرد. مرد نابینا گفت: «قور قورت را نمیشنوم، دارم کباب میخورم. همین.» لقمه جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن. لقمه زیر دندانهای مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این.»
استاد شربت سکنجبین را تا ته خورد. حالش جا آمد، بلند شد. رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: «زندگی قورباغه زندهای است که نابینایی آن را با اشتها میخورد.»