از موقعی که بچهاش مرد، مثل این که دنیا را طلاق داد. کافر شد، به همه چیز بد و بیراه میگفت. هیچکس را قبول نداشت. آن دنیا و روح را باور نمیکرد. بچهاش حصبه گرفته بود. آورده بودش شیراز، مریضخانه، مرده بود. صبح تا شام به دکترها فحش میداد. زودرنج و عصبی شده بود. سر پیری خدا بچهای به او داده بود که پا از مرز پنج سالگی بیرون نگذاشته بود. بچه را دیده بودم. خیلی قشنگ و مامانی بود. راستی راستی که حیفش بود. برای همین بود که سید حسن مرگش را باور نمیکرد.
میگفتم: «سید حسن، نگو، مگر تو تنها بچه داشتی؟ خدا این ماجراها رو پیش میآره که بندههاشو امتحان کنه، دردکشیدن مال آدمهای بزرگه!»
میگفت: «چه بزرگی! چه کوچکی؟ آدم داغدیده دیگه بزرگی رو به چشم نمیبینه.»
هر حرفی میزدم سربالا جواب میداد.
میگفت: «بچهمو چشم زدن. غلام چشمش زده! مردم روستا هم میگفتند که یک روز غلام قورباغهای به پهنی کف دست دید. گفت: اَ چه قورباغهی گندهای! قورباغه از وسط نصف شد!»
با قسم و آیههایی که میخوردند که خودشان شاهد بودهاند، شک برم داشته بود که راست میگویند.
سید حسن روزها تو ایوان مدرسه مینشست و بازیکردن بچهها را تماشا میکرد و بعد آهی میکشید و میگفت: «اگر بچهی من بود تا حالا اینقده بود. مثل کبک راه میرفت. مثل بلبل چهچهه میزد. آن وقت خدا بچههای کور کلوری را نگه داشته.»
میگفتم: «سیدحسن، اینقد حسرت بچههای مردم رو نخور. خب اینها هم پدر و مادر دارن. اینهام باباشون، مادرشون دوسشون داره»
جوابم نمیداد. مثل اینکه من منکر وجودش شده بودم. قهر میکرد. یکی دو روزی به مدرسه نمیآمد. بچهاش سید رسول کارهای مدرسه را میکرد.
طاقت نمیآورد. دوباره پیدایش میشد. کاری نداشت. دلش به من خوش بود.
*****
وسط سال بود که «اکرم» بچهاش را آورد تا اسمش را بنویسد. آن هم با التماس و خواهش. از وقت گذشته بود. قبول کردم، چون جای کسی را تنگ نمیکرد.
اکرم گفت: «بچهام درست نمیتونه حرف بزنه، آوردهامش داخل بچهها که مجبور باشه زیاد حرف بزنه و زبونش باز بشه.»
بچه که حرف میزد، تمام بچهها به او میخندیدند. دلگیر میشدم. میگفتم: «اگه خودتون اینطور بودید، چکار میکردید؟»
سکوت میکردند. آنها بهتر از من میدانستند که نوک زبانشان نمیگیرد. نیم ساعت نمیشد که همه چیز فراموششان میشد و دو مرتبه گردش جمع میشدند و ادایش را در میآوردند.
****
سید حسن نشسته بود کنار دستم. دفتر کارنامه مینوشتم. بچهی اکرم آمد که شکایتی بکند. چقدر مرارت میکشید تا بخواهد دو کلمه حرف بزند: «آ-آ-آ، براتع- ع-ع لی به- به من میخنده»
با گفتن هر کلمه قدمی برمیداشت. شانههایش را خم میکرد. عضلات صورتش کشیده میشد. جمع میشد. زور میزد. مثل ماشین در سربالایی. برای ادا کردن یک جملهی ساده دست و پایش تکان میخورد و یک متری نقلمکان میکرد.
سید حسن اول خندید. صورتش پر از کینه بود. چهرهاش در هم رفت.
«نگاه کن چیچی زنده میمونه؟ بچهی من که مثل بلبل حرف میزد زیر هزار خروار خاکه. نگا- نگاش کن!»
نگاه بچه به دهان سید حسن میخ شده بود. رنگش پرید. با عقل کودکش فهمید که سید حسن حرف بدی زده است. قرار و آرام نداشت. میخواست هر چه زودتر آنجا را ترک کند. گفتم که برود. دو سه قدم بیشتر نرفته بود که به رودر افتاد. بینیاش محکم به زمین خورد و خون فواره زد. با هقهق غمناکی به گریه افتاد. اشک به تندی بر روی گونهها میدوید. از شنیدن صدای گریهاش قلبم از جا کنده میشد. سید حسن وا رفته بود. وحشت کرده بود. گویی با دست خودش بچه را به زمین زده بود. رنگ به چهره نداشت.
گفت: «به خدا چشم من شور نیست.»
دید من حرفی نمیزنم سرش را زیر انداخت و از در مدرسه بیرون رفت.
بچهی اکرم که رفته بود سر و صورتش را شسته بود گفت: «آ به- به بچهها بگین که - که از ما نخندن!»
هنوز پشت لبانش کمی خون دیده میشد. سرم را جلو بردم و تو صورتش خندیدم. اول چشمانش خندید و بعد صورتش، و آخر کار لبهایش، و شاد دوید توی کلاس.