نویسنده: عباس معروفی
مترجم:رضا عامری
144 صفحه
انتشارات ققنوس
پیکر فرهاد اثر زیبا و بیبدیل عباس معروفی یک تکگویی بلند از زبان زن تابلوی نقاشی است. نامه عاشقانه تردیدآمیزی است برای معشوق.
پیکر فرهاد که برنده جایزه سال ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ است، مؤلفههای پست مدرنیسم را دارا است. هنجارشکن است و انگار در رؤیا نوشته شده و در رؤیا باید خوانده شود. دیالوگها را یک مرد نوشته اما چنان از عمق درد تاریخی زنان که همانا مادر نشدن است، میگوید که گویی یک بار زنانه زیسته است.
راوی داستان یک دختر است، همانی که از روی قلمدان داستان بوفکور میشناسیماش. او از هر تابلوی نقاشی یا قلمدانی به روی تابلو و قلمدان دیگری میرود و هر بار در نقش یکی از زنان ایرانی ظاهر میشود. یک نفر که تجزیه میشود در چندین نفر که هر کدام نماد نوعی زن ایرانی است.
زن دوره ساسانی، دخترک مدل و دختر عینکی و… همه اینها سرنوشتشان با هم پیوند خورده است.
زنانی که گر چه به دوران مختلفی از تاریخ این سرزمین تعلق دارند ولی تقدیر مشترکی را تجربه میکنند. زنانی که به دنبال خوشبختی میدوند و به آن نمیرسند.
معروفی نثری بسیار قوی دارد و البته در تغییر زاویه دید بسیار موفق و ماهر است. خود او در انتهای کتاب توضیح میدهد: «شبی در اوایل پاییز ۷۲ در حالی که مشغول نوشتن رمان دیگری بودم، ناگهان حس و حالم تغییر کرد. کاغذ تازه روی میز گذاشتم، جوهر خودنویسم را پر کردم و نوشتم. وقتی رمان را شروع کردم مثل یک اسب وحشی افسارش را پاره کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت. زنِ قلمدانِ بوف کور روایت میکرد و من فقط واسطه بودم تا این شکل غریزیِ به دور از خِرد بروز کند.»
سرنوشت زن در «پیکر فرهاد» به قدمت تاریخ و تمام ستمهایی که بر او رفته است تعریف میشود. زن در این داستان عاصی و معترض است، عصیان میکند و البته بسیار ماهرانه بزرگترین رنج زن را در جامعهای سنتی به تصویر میکشد.
بخشی از پیکر فرهاد:
آنقدر شبها به ستارهها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هر چند گذرا، آن قدر به پرندهها چشم دوختم که شاید از بالای خانهاش گذر کرده باشند و آن قدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند، ولی کمترین اثری از او نیافتم.
آنچه را که میبایست از دست میدادم، داده بودم، خودم را فنای چشمهایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود. و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشمهایی سیاه و براق بسوزم. به جستجوی آن چشمها در گردونهای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود.
در تابلوی نقاشی شما من سوار قطاری هستم به مقصدی نامعلوم. تابلوی زنی که از پنجره به تاریکی نگاه میکند و هیچ حالتی جز سرگردانی در چهرهاش نیست، با لبهای غنچهای که انگار از بوسهای طولانی برداشته شده و هنوز سیر نشده، موهای درهم و برهم سیاه، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو مشکی بود و روسری ماشی رنگ هم به سر داشت.