صبح کوچه باز جارو خورده بود
پاک بود و با صفا و دلگشا
دورتر از کوچه میآمد به گوش
خِش خِش جاروب مردی آشنا
مرد خوب رفتگر از صبح زود
با خودش پاکیزگی آورده بود
آفرین بر او که با جاروب خود
غصهها و اخمها را برده بود
پیش رفتم گفتم: آقا جان سلام
کوچه مثل دسته گل زیبا شده
پاسخم گفت و به من لبخند زد
گفت: مثل خنده گلها شده
گفت با من کاش دلها پاک بود
مثل کوچه مثل غنچه مثل آب
آشتی بود و سلام و همدلی
مهربان بو دیم مثل آفتاب
محمدرضا سنگری
نظر شما