بیبی دستمال را از دور سرش باز کرد و گفت:
_ وووووی کور شدم، خدایا توبه، بری چه ای سردردُم تموم نیشه؟
نگاهش کردم...
_ بیبی جون اگه حالتون خوب نیس، میخواین نریم برا مراسم سیسمونی دختر فخری خانوم؟ بهخدا من که میگم کار درستیام نیس، یعنی چی که حالا بریم ببینیم فخری خانوم برا نوهش چی خریده.
بیبی از جایش بلند شد و گفت:
_ نریم؟ میه میشه نریم؟ سردرد خو هیچی، اگه رو سنگ مردهشورخونهام باشم، بویه برم بینم ای فخری مارزده چیچی اسده که اقد پز میده، توام بجِی که اقد فک بزنی، پوشو تا بیریم.
*****
از در که وارد شدیم بیبی پشت چشمی نازک کرد و روی یکی از مبلها خودش را جا داد.
همانطور که کنار مبل بیبی روی زمین نشسته بودم، گفتم:
_ بیبی اینجا عروسیه یا مراسم نشون دادن سیسمونی؟
_ مراسم سیسمونی، بری چه حالا؟
_ پس چرا همه رفتن آرایشگاه و اینطوری به خودشون رسیدن؟
بیبی نفسی عمیق کشید.
_ چیچی بگم والا، تا جونوشون درشه، ایَم دیه شِق جدیده، وگرنه ما ندیدیم بری بچِی که هنو دنیا نامده ایطو کارا بکنن.
*****
نیم ساعتی که شد، فخری خانم همه را به اتاق کودک راهنمایی کرد. هنوز وارد اتاق نشده بودیم که بیبی سرش را کرد توی گوشم...
_ گوشیتم همراته؟
_ بله بیبی. چطور مگه؟
_ رفتیم تو، اَ تک تک چیا عسک میگیری.
با تعجب خیره شدم به بیبی و وارد اتاق بچه شدیم.
به قول بیبی اتاق که نبود، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، هر چه فکر کنی، برای بچهای که هنوز دنیا نیامده بود، خریده بودند.
لباس از نوزادی تا ۱۰ سالگی، گهواره، تخت و کمد کودکی و نوجوانی، میز تحریر، انواع و اقسام لاکها، لوازم آرایش، کتابهای قصه!!! و....
همه با بَهبَه و چَهچَه نظارهگر بودند و فخری داشت کیف میکرد که ناگهان مادرشوهر دخترش، پوزخندی زد و گفت:
_ دسِّت درد نکنه فخری جون ولی انگار یه چیایی مث پودر پا برا بچه نخریدی! حالا عیب ندره، خودوم میخرم برش!
فخری که انگار با این همه ریخت و پاش، توقع چنین برخوردی نداشت، یک ۱۰ تومانی از توی کیفش درآورد و رو به مادرشوهر دخترش گفت:
_ ای وای، یادم رفته بود، وگرنه هرکی داره ۷۰ میلیون خرج کنه، ای ده تومنم براش چیزی نیس!
خلاصه یکی این گفت و یکی آن و کار به دلخوری کشید.
*****
به خانه که آمدیم بیبی گفت:
_ آدم بری دخترُش سیسمونیام بخره، ایطو! دیه تا چن سال دخترُش راحته و هیچی نیخوا! اَ پک و پوز فخریو خوشوم نیا، ولی چه همتی، چه چیایی، مردم بویه یاد بیگیرن!
_ این چه حرفیه بیبی؟ خو خیلیا ندارن که این کارا رو بکنن.
_ ندرن، غلط میکنن بچه مییَرَن، بچه خرج دره. چییی ماخا. توام دهنُته بوَن، هرچی من گفتم نق نزن.
**
برای سیسمونی دخترعمه سوری که رفتیم، بیبی همانطور که نگاهی به وسایل نه چندان زیاد بچه میانداخت، رو به عمه گفت:
_ ننه، میه چه خوره؟ چرا ایطو خودوته اناختی تو خرج؟ شالا بچه باخا خودوش خوب بشه وگرنه به ای چیا خو نی، جون بواش دَر شه، بعد خودوش میسونه!
گلابتون