به کف دستهای من نگاه کنید مو می بینید؟
- نه!
- شما چطور؟
- نه؟
خوب بردارید چند کلمه بنویسید: کف دستهای چهارشنبه مو نداشت! امضا کنید. راستش خودم هم همین را میگویم ولی کسی از من باور نمیکند، نمونه بیاورم؟
بفرمایید... عیالم... بچههایم... همکارانم... بقال سر کوچهامان... سپور محله و کلیه ساکنین کوچه ایام هفته فیالمثل همین سپور محله از اینکه ماهانهاش را به قیمت تعاونی حساب میکنم چپچپ نگاهم میکند.
بقال سر کوچهامان برداشته به خط جلی نوشته است به کارمند جماعت نسیه نمیدهیم! تنها کسی که باید این کنایه را به خود بخرد، من مادرمرده ام! دختر بزرگم میگوید از اینکه بگویم پدرم کارمند است کلی خجالت میکشم، پری، پروانه، پوران، پونه، پریسا، پریچهر، پروین همگی پدرانشان اطراف اتومبیل میچرخند و همیشه هم هفت شهر آرزوهایشان چراغان است.
پسر بزرگم آهکشان میگوید اگر یک موتور هوندای ۴۲۰ داشتم، چقدر خوب بود. ویراژ رفتن توی این خیابانها آیکیف داره! آی کیف داره! عیال مدتهاست با مخلص قهر کرده و خواستههایش را سر هفته مرقوم می دارد هر نامه پیرو نامه قبلی ... چه چیزهایی که نمی خواهد ؟
ولی بسوزه مفلسی و دست خالی، وگرنه چطور دلم راضی میشد، نامههای نازنین او را بیجواب به دست بایگانی بسپارم؟!
میبینید همه حق دارند، تنها کسی که حقی بر او مترتب نیست چهارشنبه، درمانده خانه خراب است. هر چه میگویم نامسلمانها «نَرَّم» می گویند بدوش!
نشستم و فکر کردم... هفتهها در بحر افکارم مستغرق بودم ... بماند که خودش عالمی داشت. اینجا دیگر جوینده یابنده نبود ! دیدم کارد به استخوانم رسیده بدون تعارف به آخر خط رسیدهام و از همان زمان به فکر اقدام تازهای افتادم. دودل بودم بگویم، نگویم؟ سرانجام در جمع خانواده موضوع را مطرح کردم. کسی مخالف نبود عیال که بفهمی، نفهمی خوشحال شده بود. گفت: بدفکری نیست!
ته تغاریم گفت: باباچطوری؟
گفتم: روی این قسمت کار باید فکر کنم.
عیال گفت: باید با اطلاع قبلی باشه؟
گفتم: نه دیگر آن مَمِه را لولو برد. میخواهم برای مدتی هم که شده خودم باشم. عیال خندهای از ته دل سر داد و گفت: آقا را باش، دیگر از من و شما گذشته جونم!
گفتم: با این همه ماهی را هر زمان که از آب بگیری تازه است .
دختر بزرگم گفت: باشد، قبول ولی بالای غیرتی طوری سر و ته قضیه را بهم بیاور که خرج مرجی روی دستمان نگذاری.
عیال گفت: حالا کی باید انتظارش باشیم؟
گفتم: هر زمان که وقتش رسید، خبرتان میکنم، میخواهم حسابی برایتان «سورپریز» باشد.
عیال گفت: چیچی باشه؟
گفتم: سورپریز... یعنی جالب توجه.... غیرقابل انتظار... غافلگیرکننده...
پسرم گفت: بابا فکرنمیکنی ذوقزده شویم، کاری روی دستمان نگذاریها؟!
عیال گفت: من یکی... که آن روز از خوشحالی پس میافتم!
***
اول خواستم بردارم نامهای بنویسم از همه بندگان خدا، دوست آشنا... خرد و کلان... خویش و بیگانه، پیر و جوان خداحافظی کنم که اگر بار گران بودیم رفتیم... ولی بعد پشیمان شدم...
چهارشنبه چه کسی است که وجودش به حساب آید... گمنام آمدیم... گمنام هم میرویم... اسم نامه به میان آمد یادم به ماجرایی افتاد که بر یکی از دوستان رفت. این دوست هم اکنون حی و حاضر است... بله ایشان هم از بد حادثه به همین فکر می افتد که من افتادهام... اول تلفن برداشت از همه خداحافظی کرد، حلال بودی طلبید.
- هر بدی و خوبی از ما دیدید ما را ببخشید! و بعد به نزدیکترین دوستش «ناجی» تلفن کرد که من فلانجا هستم ما را حلال کن!
ناجی یک مرتبه شستش خبردار شد که باید خبری باشد... فیالفور خودش را به وعدهگاه میرساند... میبیند که واقعاً موضوع جدی است... طرف قصد گذر از زندگی را دارد... او را به بیمارستان میرساند... اتفاقاً دکتر کشیک بیمارستان باز یکی از دوستان از آب درمیآید. همگی کمک میکنند و دوست ما را به زندگی برمیگردانند و همه چیز ختم به خیر میشود . در پایان دکتر رو به او کرده و میگوید:
- نالوطی از این به بعد هر زمان که فیلت یاد هندوستان افتاد به این چند نکته دقیقاً توجه کن:
١-به کسی خبر نده!
٢- روزی را برای این کار انتخاب کنید که من کشیک بیمارستان نباشم!
*****
ولی با این همه حرف مرد یکی است. چهارشنبه بیدی نیست که از این بادها بلرزد چهارشنبه برای حرفش احترام قائل است. پس لطفاً قدم رنجه فرمایید برویم به دنبال ماجرا.
راستش همیشه چشمم به دنبال یک بنز مدل بالا با رنگ آلبالویی بوده است. چشم میبیند و دل میطلبد. تنها این اتومبیل نیست که دل مرا به دنبال خود میکشد. خانهای با آجرهای زرد، با همان سبک و سیاق قدیمی، با شیشههای رنگی در گستره آرزوهایم جا خوش کرده است. اینها را به دل دارم چرا نگویم؟ مگر قرار نیست راه رفتنی را پیش از وقت مقرر بروم؟ گیرم کسی نیست که به آنها توجه کند، خوب نکند!
گشتم و گشتم بنز مدل بالا با رنگ متالیک آلبالویی را پیدا کردم. مدتها رویش مطالعه کردم. بیشتر موقع تعطیل مدارس پیدایش میشد چه جلوه و شکوهی داشت؛ عروسی مینمود که در خیابانی میخرامید و هزاران چشم مشتاق را به دنبال خود میکشید آن روز به انتظارش ایستاده بودم عجیب آنکه همه جا را آلبالویی میدیدم طعم آلبالو را در دهنم مزه مزه می کردم از دور دیدمش می آمد.... روی فرشی از آلبالو در حرکت بود و آب آلبالوها را به اطراف میپاشید به طرفش رفتم و میخواستم تنها لمسش کنم تا راننده خواست ترمز کند. یک مرتبه دیدم در هوا معلقم و بعد بی حرکت وصله خیابان شدم. راننده با وحشت پیاده شده تا آن روز به راننده توجه نکرده بودم جوان ۲۰ سالهای به نظر میرسید با موهای بلند سشوار کشیده، پیراهنش چسبانش آلبالویی بود.
اکنون رنگ به چهره نداشت. رنگش شده بود مثل رنگ تهتغاریم.عینهو کاه نم کشیده. یکمرتبه مثل مور و ملخ مردم جمع شدند معلوم نبود این همه مردم کجا بودند همه آلبالویی بودن جوان حرفی نمیزد ولی میدیدم که توی آینه بغلی بنز موهایش را مرتب میکرد. خیلی زود اظهارنظرها شروع شد.
- بروید توخط ترمز...
- ١٠٠ میرفته!
- بگو ١٢٠ و نترس!
- نگاه کنید خراش هم برنداشته
- قربون شکلت اتومبیل خارجیه
- یعنی چقدر می ارزه؟
- ١٠ به بالا
- بابا دستخوش خیلی ناخن خشکی میکنه سرو پاش اتوماتیکه... دم و دستگاهش را ببین. برویم تو صندلیهاش آدم دلش میخواهد لامصب را ناز کند.
جوان راننده حالا مغموم تکیه به بنز داده بود سایهای از غم در چهرهاش دیده میشه. گاهگاهی آرام آهی سرد از تهِ دل میکشید .
باز گفتوگوها شروع شد. از همه کس و همه چیز صحبت بود. غیر از منِ به زمین چسبیده...
تازه واردی گفت: خوش انصافها، اقل کم کمک کنید برسانیمش به بیمارستان، هنوز نیمه جانی داشته باشد؟
دیگری گفت: مگر ما اولین مرتبه است که مرده میبینیم. طرف تمومه... یقین ضربه مغزی شده!
سومی گفت: بنده خدا بار اولش هم بوده!
که جمعی بیخیال خندیدند... همان اولی برگشت و گفت: خنده داشت؟ زنی جلو آمد در حالی که زیر لب چیزی میخواند... چند سکه به طرفم پرت کرد. منکه هنوز فلسفه این پولاندازی را نمیدانم! نگاهم به جمعیت آلبالویی بود که بنزی از راه رسید آلبالویی بود مثل اینکه با این دو قلو بودند کنار توقف کرد زنی ازش پیاده شد مثل اینکه از آرایشگاه بر میگشت که یکمرتبه جوان راننده با صدای نازک گفت: مامان .
زن گفت: جانم!
جوان گفت: آقا را کشتم.
زن گفت:مامان فدات بشه توکه نمیخواستی آقاهه را بکشی. خب پیش آمده.
مامان به جای خواهری باشد خیلی مامان بود.
همان زمان بود که عیال و بچهها هم سر رسیدند. چه کسی خبرشان کرده بود؟ نمیدانم آنها هم که به جمع مردم رسیدن آلبالویی شدن! عیال نالهای سر داد که بیا و ببین آغاز خوبی بود. مامان که دید هوا پس است کمی دست و پایش را جمع کرد.
ته تغاریام مثل ابر بهار گریه میکرد.
دختر بزرگم صورتش را میخراشید و بیمحابا میگریست.
اشک پهنای صورت پسرم را خیس کرده بود.
- دیدی خانه خراب شدیم... بابای خوبم.... بابای نازنینم... بابای بیزبانم.
مامان آرامآرام خود را کنار عیال رسانید و خواهرانه گفت: «انشاا.. غم آخرتان باشد. قسمت این چنین بوده... پیرمرد باید بیشتر مواظب خودش میبود....» که عیال یک مرتبه غرید: «ببند آن دهان عزاماندهات را!»
راستش خودم هم از اینکه لقب «پیرمرد» بهم داده بود راضی نبودم... پیری یعنی نزدیکیهای پایان خط. بیانصافها! نگاه به موهای سفیدم نکنید؛ دل صاحاب مردهام هنوز جوان است. مامان که ترسیده بود گفت حق با شماست! عزیزی را از دست دادهاید. تحملش سخت است ولی عادت میکنید. من هم عادت کردم «کامی» من هم یتیم است باید گذشت داشت باید به جوانها میدان داد... به آنها رسید آینده ما دست همینهاست....
«کامی» من درسش را تازه شروع کرده... دانشجویی دانشگاه آزاد است... البته میرود که مشهور شود.... وگرنه «کامی» من درس می خواهد برای چه کار؟! «کامی» من ... که باز فریاد عیال بلند شد مردهشور خودت و کامیات را ببرند. مَردَم، سالارم.. امید روزهای تنگم، سنگ صبورم را سر به نیست کردهاید، حالا برایم سخنرانی میکنید؟ نه خانم خانمها، کور خوانده ای؟!
خوشم آمد... لذت بردم... راستی این همان عیال من است باور نمیکردم! خب زن! تو که اینهمه مهربان بودی میخواستی ذرهای از این مهربانیات را روزی که واقعاً بدان نیازمند بودم اظهار میکردی... دلم را مدام نمیآزردی! خانم جان به قول آن مرحوم حالا چرا؟!
دو طرف خیابان ترافیک شده بود... سر و صداها بلند بود... بعضی بوق اتومبیلها را به صدا در میآوردند. همان زمان یک اتومبیل پلیس راهنمایی سررسید. افسری که در اتومبیل بود
مراتب را به وسیله بیسیم به شهربانی گزارش کرد و تقاضای آمبولانس کرد بعد به طرفم آمد. خریدارانه نگاهم کرد شناختمش، زمانی یکی از شاگردانم بود. نمیدانم او هم مرا شناخت یا نه؟! معلوم بود دارد فکر میکند! پس از لحظاتی گفت: متأسفانه ایشان را میشناسم زمانی استادم بود.
یادش بخیر. مرد نازنینی بود... ادبیات درس میداد.
- باز بگویید معلمی بد است.
سپس سروان به سراغ جوان راننده رفت که حالا رنگش سر جایش آمده بود.
- راننده شمایید؟!
- بله
- گواهینامه
- ندارم
مامان پادرمیانی کرد جناب سروان نه اینکه ندارد گواهینامهاش در خانه است.
- خانم گواهینامه را که برای گذاشتن توی خانه که نمیگیرند.
- بله درست میفرمایید
- خانم بفرستید گواهینامهاش را بیاورند.
بعد رو کرد به جوان گفت اگر گواهینامه نداشته باشی میدانید چه مجازات سنگینی در انتظارت نشسته است ؟
مامان گفت: راستی چه کارش میکنند یکی از میان جمعیت به جای جناب سروان گفت: چیز مهمی نیست خانم کاری میکنند که نفس کشیدن از یادش برود.
مامان نالید و گفت دیدی کامیجان چقدر گفتم بدون گواهینامه پشت این ابوقراضه ننشین؟
حالا جوان گریه میکرد، گریهاش بیش از آنکه تأثیری درجمع مردم آلبالویی ایجاد کند. بیشتر سبب خنده آنها شده بود. دلم برایش سوخت. آخر مردی گفتن! زنی گفتن! گلی به آن گوشی جمالت تو ناسلامتی مردی.
-مامان به فدایت گریه نکن.... بیشتر از این دل مامان را نمک نپاش... هرچی باشه راضیاشان میکنم دلشان که از سنگ نیست. پول میدهم... خون بهای پیرمرد را میدهم... دیهاش هر چه باشد... دو برابرش را میدهم ...
که عیال به طرفش خیز برداشت تا جناب سروان آمد میانجی شود... دستهای از موهای شرابی مامان توی دستهای عیال بود و غنیمتی را به جمعیت نشان میداد... جمعیت میخندید... مامان واقعاً درمانده شده بود.... حالا به هر خس و خاشاکی برای نجات کامی جانش دست دراز میکرد.
- پول میدهم جان کامی را میخرم ۱۰ میلیون میدهم.
- مگر جان مردم علف خرس بوده؟!
- ١٢ میلیون میدهم
- باشه خبرت میکنم حراجی بود چهارشنبه را به حراج گذاشته بودند.
- ۱۴ میلیون !
- سزای کامی جانت مرگ است خودم باید طنابدار را بیندازم به گردنش!
- ٢٠ میلیون
عیال پوزخندی زد و ساکت شد. خدای من معامله داشت جور میشد اگر مامان کمی خونبهای چاکر را بالا میبرد... عیال تسلیم بود مامان که موضوع را دریافته بود. گفت:
- حالا که شمایید ٥٠ میدهم... خرج کفن و دفن و مجالس ترحیم را هم متقبل میشوم.
- ۵۰ میلیون یک، ٥٠ میلیون دو .... ٥٠ میلیون سه... کس بیشتر نبود... نبود این خانم برنده شد... خیرش را ببینی...
***
بچه ها آمدند اعتراض کنند که عیال با اشاره دهانشان را بست.
*****
تمام زندگیام حبابی بود و چه زود این حباب ترکید. دلم گرفته بود، حرفهای زیادی به دل داشتم که می بایستی به زبان میآوردم ... داشتم میگفتم زن همین؟
که آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید... جمعیت بهش کوچه دادند.... پر کاهی بودم که از زمین بلندم کردن.... دهان آمبولانس داشت میبلعیدم...با تمام وجود فریاد کشیدم: بیانصافها مرا دست کم گرفتهاید؟! ارزانم فروختید؟ من بیشتر میارزیدم... مثل اینکه فریادم را کسی نشنید چون هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
جمعیت آلبالویی همه لال شده بودند.
برگرفته از:
فقیری، ابوالقاسم (١٣٨٨) حکایاتی از ساکنین کوچه ایام هفته، شیراز: نوید، صص ١٦-٧
