چندی پیش گفتگو با سید محمدمهدی طباطبایی جوان خلاق و پرکارِ نیریزی در شماره ۴۷۹ نیریزان فارس (۲/۲/۱۴۰۳) منتشر شد. کسی که نزد پدر مهارت مکانیکی را آموخته و با چاشنی جوانی و انگیزه و عشق قدم به این راه گذاشته و حالا یک مکانیک ماهر است. او برای بازسازی جیپ رؤیایی خودش ۵ سال وقت گذاشته و اکنون آن را به شکلی چشمنواز و کاربردی ساخته.
وقتی صحبتهای او را میخواندم به یاد داستان زندگی اصغر قندچی صاحب کارخانه بزرگِ ایران کاوه، تولید کننده کامیونهای ماک در ایران افتادم که مانند سید محمدمهدیِ ما از کودکی وارد کار مکانیکی شد و در نهایت از یک گاراژ ساده به کارخانه خودروسازی رسید و ماکهایی تولید کرد که به گفته مشتریها از ماک آمریکایی هم باکیفیتتر بود.
کارخانه او با چندصد کارمند و ۱۵۰۰ کارگر، نماینده رسمی کارخانه آمریکایی مَک تراکس (Mack Trucks) در ایران بود.
به نوشته نشریه کارخانه، اصغر قندچی از ۱۲ سالگی که وارد گاراژی روبروی کافه شکوفه تهران شد تا اواسط دهه ۱۳۴۰ که گذر مهندس رضا نیازمند معاون وزیر اقتصاد به گاراژ او در دروازه قزوین افتاد و گره کار را به دست اصغر قندچی سپرد، راه درازی پیمود.
«اوستا اصغر آهنگر» پیچ و خم کار بر روی خودرو و کامیون را چنان آموخته بود که میتوانست بدنه و شاسی کامیون ماک آمریکایی را خودش تولید کند و با سوارکردن موتور و گیربکس روی آن، کامیون بسازد. آشنایی او با معاون وزیر اقتصاد، هم زندگی او را دگرگون کرد و هم فصلی نو در صنعت کشور گشود. آن زمان اصغر قندچی (مشهور به اوستا اصغر آهنگر) به عنوان تعمیرکاری همهفنحریف در خیابان قزوین شناخته میشد.
روایت رضا نیازمند، معاون وقت وزارت اقتصاد دوره وزارت عالیخانی در دهه ۱۳۴۰، اینگونه است که روزی فردی به نمایندگی از شرکت مرسدس بنز پیش او میرود که برای مونتاژ این خودروی آلمانی در ایران «پروانه» بگیرد. اما وزارت اقتصاد پیش از آن تصمیم گرفته بود که دیگر به صنایع مونتاژ پروانه ندهد. از اینرو، نیازمند از درخواست نماینده مرسدس بنز سر باز میزند. نماینده کمپانی آلمانی ــ که پیش از مراجعه به وزارت اقتصاد، خواست خود را با شاه در میان گذاشته بود ــ از نیازمند شکایت پیش شاه میبرد. شاه نیز ۶ ماه وقت به نیازمند میدهد که یا خودرو در ایران بسازد، یا از منصب خود کنارهگیری کند.
این میشود که رضا نیازمند در کارگاهها و گاراژهای تهران گِرد کسانی میگردد که بتوانند خودرو بسازند. به دروازه قزوین میرود و پس از پرسوجو، سرانجام به اصغر قندچی میرسد. وقتی قندچی توانایی خود را اثبات میکند، نخستین پروانه ساخت کامیون را از دولت دریافت میکند و بدینسان، کارخانه «ایرانکاوه» را بنیان میگذارد؛ کارخانهای که به سرعت گسترش مییابد و محصولات آن، جادههای ایران را در مینوردند. افتخار او این بود که قطعه ایرانی با کیفیت بالا میسازد و مشتریها قطعات و کامیونهای ساخت او را به نمونههای خارجی ترجیح میدهند. خودش گفته: همین الان هم سرکوهها اگر ببینید کامیون ماکی راه میرود، همه قطعاتش ایرانی است، خارجی نیست.
اگر به عقبتر برویم باز هم نمونههای اینچنینی کم نیست. در زمان ناصرالدین شاه و صدارت امیرکبیر نیز مشابه این اتفاق رخ داده.
شرح این اتفاق را ابوالحسن فروغی معلم دارالفنون و برادر محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) در مجلۀ یغما (سال بیستم/ شمارۀ نهم/ آذر ۱۳۴۶ خورشیدی) آورده و مهرداد خدیر آن را در عصر ایران بازنشر کرده است.
داستان از این قرار است:
شخصی از اعیان که گویا در اوانِ سلطنت ناصرالدینشاه وقتی در اصفهان بوده برای یکی از دوستان حکایت کرده روزی در باغِ دیوانخانۀ اصفهان جلوِ عمارتِ مشهورِ چهلستون به اتفاق چند نفر دیگر به انتظاری نشسته بودیم. گدای کور و پیری عصا زنان پیدا شد و به طرزی سؤال [گدایی]کرد که مود توجه و رقّت آمد.
هر کس چیزی داد و یکی دو قِرانی در دست بیچاره فراهم شد. پس سائل کور گفت: آقایان! شما وجهِ معاشِ امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقداً از تلاشِ روزیِ یک روزه فراغتم دادید. میخواهید در این فراغت، برای شما قصهای بگویم؟ گفتیم: بگو!
گفت: «من مردی دواتگر و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتاً دیدیم مأمورین حکومت آمده تمام دواتگران [سازندگان اشیای فلزی]را به حضور حاکم میخوانند و در این امر جدّ کامل دارند؛ چندان که موجب اضطراب شد. لیکن، چون چاره از اطاعت نبود، دکانها را بستیم و همه از استاد و شاگرد روانه شدیم. ما را به هیئتِ اجماع (همه با هم) به محضر حکومت درآوردند. حاکم گفت: کلیۀ دواتگران، همین جماعتاند و دیگر کسی باقی نیست؟ گفتیم: نه. پرسید: شاگردان نیز همراهاند؟ گفتیم: بلی. گفت: ایشان مرخصاند، بروند. شاگردان رفتند. دیگربار حاکم گفت: استادان در میان خود، آنها را که استادترند جدا سازند. چنین کردیم. باز فرمود: منتخبان بمانند و دیگران بروند. چون رفتنیها رفتند به باقیماندگان گفت: شما نیز همان کار کنید و این نخبهچینی تکرار یافت تا تنها من و یک نفر از همکاران به جا ماندیم. به ما نیز فرمود: شما هم استادتر را معلوم دارید. فوراً رفیق من به من اشاره کرد و گفت: این، استاد تمام ماست و من هم شاگرد اویم. پس آن رفیق را نیز مرخص کرد. رو به منِ آواره گفت: امیر [میرزا تقیخان اتابک اعظم]تو را به تهران خواسته است. آنگاه فرمود تا وجهی برای خرج سفر پیش من گذاشتند و گفت: باید هر چه زودتر به راه افتی. من بی آنکه بدانم مقصود چیست با اندیشۀ بسیار و رُعبی که از اسم امیر در دلها بود به تهران شتافتم و به درگاه امیر رفتم و عریضهای که حاکم اصفهان نوشته بود نشان دادم. چون عریضه به عرض امیر رسید مرا به حضور خویش خواست. لرزان به آن محضر باشکوه درآمدم. فرمود: از کجایی و چه کارهای؟ عرض کردم از اهالی اصفهان و استادِ دواتگَرَم. فرمود رفتند و از صندوقخانه چیزی نادیده آوردند و پیش من گشودند. بعداً دانستیم نام آن چیز سماور است و بیشتر در پختن چای به کار میآید.
چون سماور گشوده شد و من آن را درست دیدم، امیر فرمود: میتوانی نظیر آن را بی کموکاست بسازی؟ عرض کردم: بلی. فرمود کورهزدن و فراهمآوردن اسباب و ساختن یک نمونه چقدر مخارج دارد؟
مبلغی گفتم. فرمود تا فوراً حاضر ساختند و امر کرد تا محلی برای کورهبندی دادند و از هر جهت مساعدت کافی کردند. نظیر سماور را در چند روز ساختم و به خدمت امیر برده، دید و تحسین بلیغ کرد و منشی را پیش خواند.
در همان مجلس فرمانی نگاشتند که مدت ۱۰ سال ساختن سماور، مخصوصِ این استاد است و حکمی به حاکم اصفهان نوشتند که مبلغ صد تومان برای ساختن کوره و دکان و تهیۀ اسباب در وجه فلان بپردازید و او را در حمایت دولت، از هرگونه مزاحمت آسوده دارید تا با خیالِ فارغ، سماور بسازد و به معرض فروش بگذارد. پس این حکم و فرمان به دست من داد و مرا با خرجِ بازگشت، اجازۀ مراجعت بخشید.
بعد از آن دورۀ رعب و تشویش، با دلِ شادمان به اصفهان آمدم و حکم را به حاکم نمودم [نشان دادم]. بیدرنگ، نقد معهود پرداخت شد و هرگونه همراهی به جای آوردند. دکانی وسیع و مناسب گرفتم و به ساختن کوره و تهیۀ لوازم پرداختم. اما هنوز موقع شروع کار نرسیده بود که بار دیگر مأمورین حکومت آمدند و گفتند: امیر عزل شد. آن صد تومان را بیکم وکاست رد کن! به لابه گفتم آن مبلغ را به مصرف همانکه میبینید رسانیدهام و نقد ندارم. مهلتی عطا شود تا مشغول کار شوم و نقد منظور را از این طریق جمع آورم و ادا کنم. اما کسی گوشِ الحاح [=زاری]به من نداد. دکانم را خراب کردند و آنچه در دکان و خانه داشتم بردند و، چون به ادعای ایشان باز چیزی از صد تومان کم ماند، روزها مرا در شهر گردانیدند و در سر بازارها و گذرگاهها چوب بر سر و روی من زدند که مردم بازاری و راهگذار به رقت آیند [دلشان بسوزد]تا به این شکل کسر نقدی که میخواستند گرد آمد، اما هر دو چشم من از این صدمه کور شد. از آن روز ناچار گدا و سائل به کف شدم و به روزگاری افتادم که میبینید.»
این داستانها فقط در تاریخ نیست و همچنان ادامه دارد. جوانهایی میآیند که اگر دیده شوند میتوانند کارستان کنند و اقتصادِ نیمهجان ما را نجات دهند. نمونهاش همین سید محمدمهدی طباطبایی و پرشمار جوانهای دیگری که، چون شمعی روشن میشوند، ولی نمیتوانند شعلههای عالمفروز بیافرینند و دیده نمیشوند و به خاموشی میرسند.
اگر بخواهیم چهار کلمه حرف حساب بزنیم و به زبان خودمانی بگوییم، جدا از فرمولهای پیچیده اقتصادی، راه نجات اقتصاد ما ساده است. باید قدر نیروی انسانیِ ایرانی را بدانیم و بر صدر بنشانیم و کار را به دست آنها بدهیم و نتیجه بخواهیم. حکومتگران و دولتمردان باید برای نجات اقتصاد و بقای کشور چند کار ساده و همهفهم انجام دهند:
- شناسایی نیروهای توانمند داخلی (همان کاری که رضا نیازمند در دهه ۱۳۴۰ و امیر کبیر در ۱۱۰ سال قبلتر از آن کردند)
- حمایت همه جانبه از این جوانها
- کنار کشیدن دولت و خصوصیسازی واقعی
- مبارزه بیرودربایستی و بیرحمانه با فساد
- حل مسئله تحریم و توسعه روابط خارجی
هم میتوانیم کار اقتصاد را به کسانی، چون آن سماورسازِ اصفهانی یا اوستا اصغر آهنگرِ تهرانی یا سید محمدمهدی طباطباییِ نیریزی بسپاریم، و هم این که فروش نفت را به جوانی گمنام، چون بابک زنجانی واگذار کنیم یا دلار ارزان را به جیب متهمان چای دبش بریزیم. تفاوتها در نتیجه از فرش تا عرش است.
اینها که نوشته آمد، شرط بلاغ است. هم میشود پند گرفت و هم ملول شد. ولی چه میشود کرد که «چو گوش هوش نباشد چه سود حُسن مقال»
بدرود