
* زبانی که در شعرهای اولیه تاگور میبینیم، خصوصاً بیشتر شعرهایی که در این کتاب آمده، از نظر کاربرد کلمات و تعبیرها، زبان قرن نوزدهمی است و شاید بیشتر زیر نفوذ شعر فارسی هند آن دوره است و همین سبب شده گاهی در همین شعرها یک حالت رمانتیک حس شود. حال آنکه من تا گور را شاعر رمانتیک نمیدانم.
*کاربرد کلمات رقص و رقصیدن در شعر تاگور است. مثلاً آنجا که میگوید: دلم چون طاووس روز بارانی میرقصد.
یا - ای آب رقصنده ....
یا - رقص آب ....
یا - غرورم از تپش حیاتی اعصار است که این دم در خونم میرقصد،
یا آنجا که خود را شاگرد و مرید نَتَه راجَه، خدای رقص میداند، نباید این کلمات را در معنی کوچه بازاری آنها گرفت. لازم است که آن را در متن هنر دیرینه سال رقص هند بفهمیم . فرهنگ هند همیشه از تعابیر رقص جهانی یا رقص کل عالم سرشار بوده است .
* تاگور هشتاد سال زندگی کرد و عمری پربار داشت که در طی آن در زمینههای گوناگون فرهنگی، نه فقط شاعری، یک کارنامه بلند و درخشان فرهنگی به وجود آورده است. که حتی با یک نگاه زودگذر به آن هم میشود این را فهمید؛ بیش از سی نمایشنامه و صد داستان بلند و کوتاه دارد و بیست مجموعه مقالات در این زمینهها: دستور زبان، عروض، تاریخ، علم، مسائل اجتماعی و سیاسی، فلسفه و دین و یادداشت روزانه فراوان، نامههای بیشمار، سفرنامهها ، کتابهای درسی برای کودکان .
* فیلسوف و نقاش و موسیقیدان بوده؛ پردهها کشیده و دو هزار ترانه و سرود ساخته.
* اما از شاعریش همین بس که هزار شعر بلند مشهور و دو هزار ترانه دارد.
* جنگ را یک رابطه انسانی میبیند نه یک رابطه سیاسی صرف، و آن را نشانه نقص و ناپروردگی انسانها و دور بودنشان از کمال میداند. اما او در چنین هنگامهی آتش و آسیب و نومیدی، خصوصاً در هند آن زمان، هنوز امیدوار است که انسان، خودِ راستین و جهان حقیقی خود را پیدا کند و بشناسد. شاید به همین دلیل است که مهاتما گاندی او را « نگهبان شرق» میخواند. و چینیها او را « خورشیدی با توان تندر» خوانده اند.
*تاگور شاعر بنگالی است که «قند پارسی» را در قند بنگالی، به سراسر عالم میفرستد و فرزانهای خلاصهی تمامی فرهنگهای جهان است.
*شخصیتی فروتن و شاکر دارد و جبین برخاک نهاده،حتی موقعی هم که در آستانه رفتن ایستاده ، در آخرین جشن زادروزش، عشق به خاک را از یاد نمیبرد:
امروز
در میان زادروزم
گم میشوم
یاران را کنارم میخوانم-
و نوازش دستهایشان را آرزو میکنم
انجامین عشق خاک را و
هدیهی وداع با زندگی را و
آخرین برکت انسان را با خود خواهم برد
امروز کیسهام خالی است
هر چه میبایست ببخشم
بخشیدهام
هدیههای کوچکی که هر روز به دستم میرسند -
برخی محبت و برخی بخشایش-
همه را .
هنگامی که در آخرین ز ورق کوچکم
راه آخرین سفرِ به «سرانجام» را پیش میگیرم
با خود خواهم برد.
(صبح 6 مه 1941)
منتخبی از کتاب پای شعر تا گور
1- گیتا نَجلی
تو مرا بی منتها کرده ای،رضای تو این است
تو این سبوی شکننده را همیشه خالی کرده
باز از حیاتی تازه سرشار می کنی
تو این نی کوچک را
بالای تپه ها و درهها برده ای
از آن نغمههای جاودانه نو دمیدهای
از نوازش اَنوشهی دستهایت، این دل کوچک من
از شادی، حدودش را گم میکند و
نگفتنی را به زبان میآورد
هدیههای بیمنتهای تو
فقط به این دستهای خیلی کوچکم به من میرسند
قرنها میگذرند و تو همچنان میریزی و
باز برای پر شدن جا هست
گیتا نجَلی 11
رها کن این ذکر گفتن و غزل خواندن و تسبیح گرداندن را!
در آن کنج تاریک تنهای معبد با دو پای بسته چه کسی را میپرستی؟
چشمهایت را باز کن و ببین که خدایت روبرویت نیست!
او آنجاست که برزگر زمین سفت را شخم میزند.
او آنجاست که راه ساز سنگ ها را می شکند.
او با آنهاست، در آفتاب و باران
و پیرهنش همه خاکی است
آن ردای مقدس را در آور
و حتی مثل او روی زمین خاکآلود بنشین!
رهائی؟ کجا باید دنبال رهایی گشت؟
استاد ما بندهای آفرینش را شادمانه به خودش بست؛
او تا ابد به همه ما بسته است
از مراقبههایت بیرون بیا و گلها و بخورت را کنار بگذار
چه غم اگر لباست پاره و کثیف شود؟
با همان رنج و عرق جبنیت به دیدارش برو
و در کنارش بایست
از کتاب « باغبان »
مادر،شاهزاده جوان از کنار دریا عبور میکند
امروز چطور می توانم به کارها برسم ؟
بگو چطور موهایم را ببافم، بگو چه پیراهنی بپوشم
مادر، چرا حیرتزده نگاهم میکنی؟
خوب میدانم که او حتی یکبار هم نگاهی به پنجره من نمیاندازد
می دانم که در یک چشم به هم زدن از نظر دور میشود
فقط نوای محو شونده نی افسونکنان از دور به طرفم می آید
اما، شاهزاده جوان از کنار در ما عبور می کند
و من لحظه ای بهترین لباسهایم را میپوشم
مادر، شاهزاده جوان از کنار در ما گذشت
و خورشید صبحگاهی از گردونه اش میتابید
پرده از رویم کنار زدم، زنجیر یا قوت را از گردنم در آوردم
و به راهش انداختم
مادر، چرا حیرتزده نگاهم میکنی؟
خوب می دانم که او زنجیرم را نگرفت،
می دانم که زیر چرخهای گردونه اش شکست و ریز شد
و لکههایی سرخ در خاک به جا گذاشت
و هیچ کس نمی داند که هدیه من چه بود و برای که بود
اما شاهزاده جوان از کنار درِ ما گذشت و من آن گوهر را
از سینه ام به راهش انداختم.
-8-
وقتی چراغ کنار بسترم خاموش شد
من با پرندههای سحری بیدار شدم
کنار پنجره نشسته بودم و تاج گل شادابی روی موی افشانم بود.
مسافر جوان در مه لطیف صبحگاهی از راه رسید
رشتهای مروارید به گردن داشت، و آفتاب به تاجش میتابید
مقابل در ایستاد و مشتاقانه از من پرسید:« او کجاست؟ »
من از شدت خجالت نتوانستم بگویم: «او منم، مسافر جوان،او منم»
هوا تاریک بود و چراغ خاموش
با خستگی فراوان موهایم را بافتم
مسافر جوان در تابش آفتاب غروب با گردونه اش از راه رسید
اسبها کف کرده بودند و لباس او خاک آلود بود
مقابل در خانه پائین آمد و با صدای خستهای پرسید:«او کجاست؟»
من از شدت خجالت نتوانستم بگویم: «او منم، ای مسافر خسته،او منم»
شبی از شبهای فروردین است
چراغ در اتاقم می سوزد
نسیم جنوب آرام می وزد
طوطی پُرگو در قفس به خواب رفته است
پیرهنم به رنگ گلوگاه طاووس است
و بالاپوشم مثل چمنِ شاداب سبز است
کنار پنجره می نشینم و به خیابان خاموش نگاه می کنم
در شب تاریک زمزمه میکنم « او منم، ای مسافر نومید او منم»
از کتاب «مرغان آواره»
1- نوری که مثل بچهای برهنه
شادمانه
میان برگهای سبز بازی میکند
نمی داند که انسان نمی تواند دروغ بگوید
2- ای زیبا
خودت را در عشق ببین
نه در چاپلوسی آئینه
3- آن که می خواهد خوبی کند
به دروازه میکوبد
و آن که عشق میورزد
دروازه را باز می بیند
4- ای شب تار، زیبایی تو را
مثل زیبایی معشوقی
که چراغ را خاموش کرده احساس میکنم
5- خورشید، وقت فرو رفتن پرسید:
« کی بار مرا به دوش میگیرد؟ »
چراغِ گِلی گفت:
« سرورم ، هر چه بتوانم میکنم»
6- آن که آزارم می کند روان من است آیا
که سعی می کند سراز دریچه بیرون بیاورد
یا روان جهان است
که به دلم میکوبد تا وارد شود
از کتاب « میوه چینی »
او کیست که در قلبم نشسته ؟
زنی است که تا ابد تنهاست.
من او را خواستم و به وصالش نرسیدم
او را با حلقه های گل آراستم
و در ستایشاش ترانهها خواندم
لحظه ای لبخندی در صورتش درخشید
و بعد ناپدید شد.
آن زن اندوهگین به ناله گفت: « شادم نمی کنی»
برایش خلخالهای گوهرین خریدم
و با بادزنِ گوهرنشان بادش زدم؛
روی تختخواب طلایی برایش بستری پهن کردم
آن وقت پرتو شادی در چشمهایش سوسو زد و مُرد.
آن زن اندوهگین به ناله گفت: « شادی من در اینها نیست .»
او را روی گردونه پیروزی نشاندم
****
خواب دیدم که او کنارم نشسته
با انگشتهایش نرم نرمک مویم را پریشان میکند
و آهنگ نوازش می زند
به صورتش نگاه کردم و
تلاش کردم ،اشکم نریزد که نشد
تا اینکه غم سنگین یک سینه سخن
مثل حباب خوابم را شکافت
بلند شدم و تابش کهکشان را
که جهانی سکوت بود در آتش،
بالای پنجره اتاقم دیدم .
با خود فکر کردم که آیا او هم
در این وقت خوابی مثل خواب من دیده ؟
از کتاب خوشه ها
« دخترهای ستاره »
مادر، ستارهها را ببین- آنها را میشناسی؟
آنها هیچوقت نمیخوابند. و با چشمهای آرزومند به زمین نگاه میکنند
همانطور که من بال ندارم و نمی توانم پرواز کنم،و غمگینم
ستارهها هم غمگینند ، چون پا ندارند نمیتوانند به زمین بیایند
تو هر صبح، کوزه به بغل، به خم آن رودخانه میروی و آب میآوری.
ستارهها پشت ساعت میگذرند
فکر میکنند چه قدر شاد بودند اگر دخترهای روستایی بودند
و میتوانستند توی رودخانه پر آب شنا کنند و
کوزههایشان کنارشان شناور باشد.
از « کتاب تا گور »
کنار پنجره می نشینم و هر روز دخترکی را میبینم
که نه بازی میکند، نه شاد است، بلکه آرام است و گرم کار
با قدم های تند کارهای روزانهاش را میکند
و من با قلبی سنگین از بار اشک به او نگاه می کنم
و از روی مهر و همدردی لبخند می زنم
امروز کشتیام لنگر بر میدارد و من راه سفر پیش می گیرم
آن دختر هم روزی که مدت خدمتکاریش تمام شد
به دیار خود می رد
نه او مرا میشناسد، و نه من او را
اما دوست دارم او را، که دنبال رشته زندگی خود می رود
ببینم که پایان کارش چه میشود
در یک روستای ناشناس در دیاری دور عروس شده
به خانه ی ناشناس داماد میرود
و بعد مادر می شود و آن وقت همه چیز به پایان میرسد
افسوس، کی می داند ورای آن، راهِ آن دختر به کجا میرسد
از کتاب « بال های مرگ »
اندیشه روی نهری
که از چشمه بی برگی سرچشمه گرفته است جاری است
من سرود نیایش را،
این اشتیاق دلم را
برای که خواهم فرستاد؟
این سرود به دنبال صدایی ست
که تا به آنچه ورای ارزش هاست
ارزش ببخشد
اما خاموش است
فقط میگوید: « شادم »
نغمه میایستد
و پایان نغمه میگوید: « خجسته ام»
پایان