الهه را که دیدم دست و پایم لرزید. فکرم هنوز درگیر ملیحه بود. درگیر روزهای با او بودن و حالا خواستگار پولداری که پدرش او را به من ترجیح داده بود. ملیحه زن مردم بود و درست نبود به او فکر کنم، اما خاطراتش رهایم نمیکرد...
به خاطر ملیحه بود یا کار؛ هر چه بود از نیریز دل کندم و به سیرجان نقل مکان کردم تا هم دستم به کار بند شود و هم راحتتر ملیحه را فراموش کنم...
الهه، اما حالا در آن فستفودی جلویم ایستاده بود و با لبخند منتظر بود تا غذا سفارش دهم...
نشستم روی صندلی و همانطور که به ساندویچم گاز میزدم، ناخودآگاه حرکاتش را زیر نظر گرفتم. فِرز بود و چابک. گرم برخورد میکرد و خنده از لبش نمیافتاد؛ با یک زیبایی خیرهکننده.
ساندویچم تمام شده بود و هنوز محو او بودم. دلم نمیخواست از روی آن صندلی چوبی بلند شوم و به خانهای برگردم که کسی در آن منتظرم نبود، اما باید بلند میشدم...
فردای آن روز دوباره به سمت ساندویچی کشیده شدم و دوباره الهه ...
خیلی طول نکشید که متوجه حضور هر روزه من و رفتار غیرعادیام شد. با خواهرش فستفودی را اداره میکردند و درآمدشان هم بد نبود ... آن روز وقتی با خواهرش موضوع خواستگاری از الهه را در میان گذاشتم بدون درنگ پذیرفت...
مراسم خواستگاری خیلی زود برگزار شد و به چند روز نکشیده قول و قرار عقد را گذاشتیم و به سه چهار ماه نکشیده مراسم عروسی را برگزار کردیم.
الهه زن بدی نبود. زیبا بود و من مثل یک الهه او را میپرستیدم، اما ... با من روراست نبود!
درآمد فستفودی را برای خودش برمیداشت و یک ریالش را در خانه خرج نمیکرد. اعتراضی هم نداشتم، اما این که مرا محرم مسائل خود و خانوادهاش نمیدانست، عذابآور بود.
برادرش کلی بدهی بالا آورده بود و داشتند او را میانداختند زندان و الهه به جای اینکه این موضوع را به من بگوید به پسرخالهاش زنگ زده و از او کمک خواسته بود. بعدها وقتی سعید برادرش این موضوع را به من گفت خیلی ناراحت شدم، اما سعی کردم به روی خودم نیاورم. طلا میخرید، از من پنهان میکرد. ماشین ثبتنام میکرد، از من مخفی میکرد. نمیدانم چرا اینقدر پنهانکار بود. هر چه به زبان بیزبانی میگفتم این زندگی مشترک است و جایی برای پنهانکاری وجود ندارد، انگار نه انگار تا اینکه...
آن روز وقتی در آن مهمانی از زبان یکی از مردان اقوامشان شنیدم که الهه قبلاً شوهر داشته و هشت ماه عقد بوده، بدنم داغ شد. باورم نمیشد الهه مسئله به این مهمی را از من مخفی کرده باشد!
خون خونم را میخورد و خدا میداند تا به خانه برسیم چقدر جلوی خودم را گرفتم که چیزی به او نگویم...
درِ خانه را که باز کردیم، دیگر طاقت نیاوردم.
- تو قبلاً ازدواج کردی الهه؟
شوکه شد و به تتهپته افتاد. رنگش پرید و یکی دو قدم رفت عقب...
به چند لحظه نکشید، اما خونسردانه نگاهم کرد...
- بله، ولی چیز مهمی نبوده!
- تو شوهر داشتی! چیز مهمی نبوده؟
صدایم رفته بود بالا و کنترل آن برایم سخت بود.
- این یه مسئله شخصی بوده!
دلم میخواست بزنم کبودش کنم! بیشتر از همه جوابهای سربالایش بود که اعصابم را به هم میریخت. حق به جانب بودنش و اینکه حتی حاضر نبود به خاطر کارش عذرخواهی کند! عصبیام کرده بود. دستم رفت بالا و عقده تمام مخفیکاریهای این مدت را سرش درآوردم...
الهه نماند. همان شب کیفش را برداشت و رفت خانه پدرش.
ذهنم درگیر بود. رفتارهایش گاهی خیلی اذیتم میکرد و خیلی به خاطرش کوتاه میآمدم، اما این مسئله آنقدرها پیش پا افتاده نبود که بخواهم کوتاه بیایم...
دروغ چرا؟ پشیمان بودم از رفتاری که با الهه داشتم، اما الهه هم بیتقصیر نبود. یکی دو روز گذشت و خبری از الهه نشد. با همهی دلخوریها دلم برایش تنگ شده بود. تاب نیاوردم و به گوشیاش زنگ زدم، اما جواب نداد. پیام دادم جواب نداد.
نمیخواست با من حرف بزند و خود را بدجور حق به جانب میدانست. رفتم مغازه فستفودیاش گفتم حرف بزنیم. اول قبول نکرد! میخواست به دست و پایش بیفتم و قبول نداشت کار او هم اشتباه بوده.
به هم ریختم. زندگیام به هم ریخته بود... کار اشتباه انجام داده بود وحالا طلبکار هم بود.
عصبانیتم را که دید قبول کرد و حرفهایی زد که آبی سرد بود بر پیکرم...
- از روز اول تو را دوست نداشتم و به اجبارِ خانوادهام زنت شدم! شاید، چون یک بار ازدواج کرده بودم و خانواده فکر میکرد موقعیتی مناسبتر از تو پیدا نمیکنم... پشیمانم! از ازدواج با تو پشیمانم و به صراحت میگویم که هیچ وقت تو را دوست نداشتم... بهتر است حالا که کار به اینجا کشیده از هم جدا شویم...
حال خودم را نمیفهمیدم. الهه به اجبار خانوادهاش با من ازدواج کرده بود. در حالی که از اول مرا دوست نداشت و فکر میکرد موقعیت بهتری از من پیدا نخواهد کرد! به همه چیز فکر کرده بودم جز این... الهه نخواست با من بماند و من هم با او... جدا شدیم...