نَدانم باز هم باید خانَهام را بیاورم پایین یا همین جا نشستَه کونم؟!
این طَوری که من دارم هر سال بَ خاطر اَجاره خانَه، خانَهام را یَک محله پایین مَیکشم، ترسانم یَک روز بَ قطب جنوب رَسیدَه کونم یا مَثال برخی خانَه بَ دوشان این وَلایت، بَ کانکس یا چادر نَشینی رو آورم.
از طرفی زولَیخا گفتَه مَیکوند این خانَه بَ درد نَمیخورد، در و دیوارش دارد ریختَه مَیکوند و سوراخ سومبَههایش لانَه سوسک شده است. صاحیبخانَه هم اَجاره را ۵۰ درصد گَران کرده و گفتَه مَیکوند یا خانَه را بَکش پایین یا پول زیادتری پرداخت کون.
همین باعث شد که مَثال صاحیبخانَههای قبلی کولنگم را بَ روی انگشت شصت لنگ چپش ول کونم تا از شدتی درد بَ هوا روان شود و خودم راهی بنگاههای وُلسوالی نَیریز شوم.
بَ اولین بنگاه که روان شدم و خانَه پُرسان کردم، گفتَه کرد: ۳۰۰ مَیلیون طبقَه بالا.
گفتَه کردم: بَبخشید، برای اَجاره مَیخواهم؛ نه خرید.
گفتَه کرد: من هم نرخ رهنش را گفتَه کردم.
فکر کردم منِ تبعَه موجاز را دست انداخته و مسخره مَیکوند.
پیش خود گفتَه کردم: مگر طبقَه بالایم را اَجاره دادهام که پول خرید یَک خانَه را رهن بَدهم؟!
بَ بنگاههای دیگر این وُلسوالی روان شدم. باور نَمیکردم؛ یا پَیدا نَمیشد یا آنقدر گَران بود که اگر همه درآمد عمرم را هم مَیدادم، نَمیتوانستم از پس رهنش برآیم.
در دلم گفتَه کردم: با این وَلایت چَه کردهاند؟ یادش بَ خیر.
در افغانیستان که بودیم، اراده مَیکردیم، خانَه مورد نظرَمان حتی در کابل پایَتخت پَیدا مَیشد و مَیتوانستیم در آن نشستَه کونیم.
اَوضاع وُلسوالی را که نَظاره کردم، بی محابا بَ روی دوچرخَه پریدم، بَ سمت خانَه صاحیبخانَه روان شدم و انگشت شصت لنگ چپش را ماچ بَکردم.
اما دیر شده بود... یَک سیلی بَ صورتم زد و پَیمان (قرارداد) جدیدی را که با یَک نفر دیگر امضاء کرده بود، نیشانم بَداد.
انگار باید دوباره بیایم پایین...
در راه برگشت، خستَه و ماندَه زیر لب زَمزمَه کردم:
بی آشیانَه گشتم… خانَه بَ خانَه گشتم…
بی تو همیشه با غم؛ شانَه بَ شانَه گشتم
سرزمینَ من.
خستَه خستَه از جفایی… سرزمینَ من...
بی سرود و بی صَدایی
سرزمینَ من...
کی بَ تو وفا نَموده؟ سرزمین من…