به نام خداوند قصّه
تاریخ قصه، تاریخ انسان است.
آدمی با قصّه و قصّه با آدمی، زاده شده است و از این رو، هیچ قوم و ملتی در گستره جغرافیا و تاریخ بدون قصه نیست.
یکی از ملتهای دیرینهزاد و فرهنگ و تمدنساز جهان، مّلت ایران است. ایران در تاریخ پر گهرش قصههای زیبای بسیاری را به فرهنگ بشری ارزانی داشتهاست.
پارهای از این قصص، خوشبختانه به صورت مکتوب درآمده و بعضی از آنها، هنوز به قید کتابت کشیده نشده است و سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر منتقل میشود.
برخی هم شوربختانه خاموش شده و از یاد رفتهاند. قصّهها پویا هستند و از سرزمینی به سرزمین دیگر و از آبادیای به آبادی دیگر، پرستو وار کوچ میکنند و در این کوچها، بنا به موقعیتهای زبانی و اجتماعی و فرهنگی دستخوش دگرگونیهایی میشوند و رنگ و بوهای خاصی میگیرند و به همین سبب یک قصّه ممکن است روایتهای گوناگون داشته باشد.
گردآوری قصّههای شفاهی مردم نجیب ایران از سده پیش آغاز شده و تا امروز دفترهای گرانبها و شیرینی از آنها چاپ شدهاست.
یکی از این دفترهای خواندنی شیرین، «دختر نارنج و ترنج» گردآورده زندهیاد سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (۱۳۷۲-۱۳۰۰) و پژوهش شادروان سید احمد وکیلیان (۱۳۲۶-۱۴۰۱) است.
دختر نارنج و ترنج را انتشارات امیر کبیر منتشر کرده و آخرین چاپ آن (چاپ چهارم) در بهار ۱۴۰۲، در اختیار دوستداران قصّههای ایرانی قرار گرفته است. نارنج و ترنج ۴۸۰ صفحه دارد و ۱۰ قصه در آن گرد آمده است. آخرین قصه این دفتر، قصه «دختر نارنج و ترنج» است که همین نام، بر کُلّ کتاب نهاده شدهاست.
یکی از قصههای دفتر دختر نارنج و ترنج که پنج روایت دارد، قصّه (مرد خاکسترنشین) است.
روایت چهارم این قصّه، قصّه «یک پرکی» است که راوی آن یکی از همشهریان ما، زندهیاد خانم صادقپور (با نام شناسنامهای خانم و معروف به فاطمه/ متوفای 1361 خورشیدی) بوده است.
سرکار خانم شهین صادقپور (زاده ۱۳۳۸ در نیریز) در سال ۱۳۵۴ که 16 ساله بوده است، این روایت را از مادربزرگ 67 ساله خود میشنود و آن را برای مرحوم سید ابوالقاسم انجوی که برنامه «فرهنگ مردم» را در رادیو اجرا میکرده، میفرستد و مرحوم انجوی آن را در کتاب «دختر نارنج و ترنج» چاپ میکند.
خانم شهین صادقپور، فرهنگی بازنشسته که سالیانی است در شیراز سکونت دارند، در گفتگوی کوتاه تلفنی که با او داشتم، فرمودند که افزون بر قصّه «یک پرکی» قصههای دیگری نیز برای مرحوم انجوی فرستاده است.
راویان آن قصهها مادربزرگ خانم شهین صادقپور، زندهیاد خانم صادقپور و مادر او سرکار خانم مهین هندیانی هستند.
امید که به این قصهها نیز دست یابیم و آنها را در همین هفتهنامه بازنشر کنیم.
همچنین امید است که با گردآوری و سامان دادن به قصص و روایاتی که در سینه مردم نجیب و فرهنگ دوست نیریز نهفته و تا امروز در جایی ضبط نشده است، بتوانیم قصههایی به گنجینه پربار و ارجمند قصههای ایران بیفزاییم.
القصه، در روایت نیریزی قصّه «مرد خاکسترنشین» با عنوان «یک پرکی» واژگان لهجه نیریزی گوش نوازی میکند. این واژهها در پایان قصه یادداشت شدهاست. با هم قصّه یک پرکی به روایت زندهیاد فاطمه صادقپور را میخوانیم:
یک پَرْکی(*)
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکه(*) نبود.
در روزگار قدیم پادشاهی بود که هفت زن داشت که اولاد گیرشان نمیآمد. یک روز درویشی به دم(*) خانه پادشاه آمد دید پادشاه غمناک است، گفت: «پادشاه چه خیروته؟(*)»
گفت: «هفت زن دارم که اولاد ندارند.»
درویش هفت دونه سیب به او داد گفت: «برو به هفت زنت بده تا بخورند.»
پادشاه رفت سیب را به آنها داد، یکی از زنها که دستش کار بود نصفی از سیب را خورد و نصف دیگرش را خروس اومد برداشت رفت و خورد.
اون شش زن اوسن(*) شدند و شش تا بچه آوردند.
اون زن هم که یک قسمت سیبش را خروس خورده بود، پسری به دنیا آورد که یک پرکی بود.
روزی اومد و روزی رفت، بچهها بزرگ شدند از پدرشون گفتند: «ما میخواهیم برویم سر دیو بار زنگی را برایت بیاوریم.»
پادشاه گفت: «شما نمیتوانید.»
آنها گفتند: «ما میتوانیم.»
پادشاه گفت: «خیلیها رفتهاند و برنگشتهاند.»
شش برادر رفتند رفتند تا به گله بار زنگی رسیدند، گفتند: «گله گلهی کی؟(*)»
گفتند: «گله گلهی بار زنگی.»
شش برادر گفتند: «همچون(*) بریم سرش را بیاوریم و پدرش را بوسوزونیم.»
چوپونها گفتند: «ما شش من شیر میکنیم دلمه(*) اگر همه را خوردید سر بار زنگی را میآرید.
شش من شیر را کردند دلمه و آنها نخوردند.»
چوپونها گفتند: «برید که نمی آرید.»
رفتند و رسیدند به یک آسیویی(*) گفتند: «آسیو مال کیست؟»
گفتند: «مال بار زنگی».
شش برادر گفتند: «همچون بریم سرش را بیاریم و پدرش را بوسوزونیم.»
آسیوبونها گفتند: «ما شش من آرد میکنیم فطیر(*) اگر توانستید بخورید سر بار زنگی را هم میارید.»
آنها نتوانستند بخورند. آسیوبونها گفتند: «برید که نمیتونید سر بار زنگی را بیارید.»
رفتند و به گله شتری رسیدند، گفتند: «گله، گلهی کی؟»
گفتند: «گله، گلهی بار زنگی.»
آنها گفتند: «دو تا شتر به هم میبندیم اگر توانستید وا کنید میرید و سر دیو بار زنگی را میآرید.»
آنها نتوانستند.
بعد برو برو برو رفتند و به باغ بار زنگی رسیدند.
دختر بار زنگی به روی قصر اومد و گفت: «بابا باد اومد، باد اومد، شش گلهی سوار اومد.»
گفت: «کجا رسیدند؟»
دختر به باباش گفت: «به در باغ.»
پدر گفت: «چه جور در باغ را باز میکنند؟»
گفت: «آسه آسه(*)»
گفت: «بابا بخند تا بخندیم.»
دو مرتبه دختر به پدرش گفت: «بابا باد اومد، باد اومد، شش گلهی سوار اومد.»
گفت: «کجا رسیدند؟»
گفت: «به باغ انگوری.»
گفت: «چه جور میخورند؟»
گفت: «دونه دونه.»
گفت: «بابا بخند تا بخندیم.»
دو مرتبه دختر به باباش گفت: «بابا بابا، باد اومد، شش گلهی سوار اومد.»
گفت: «کجا رسیدند؟»
گفت: «به پلههای قصر.»
گفت: «چه جور میآیند بالا؟»
گفت: «پله پله.»
گفت: «بابا بخند تا بخندیم.»
شش برادر رسیدند به قصر.
دیو بار زنگی هر شش تای آنها را گرفت و کرد تو چاه و درش را هم گرفت.
چند روز گذشت.
پادشاه دید اون شش پسرش نیامدند، ناراحت شد.
پَرْکی گفت: «پدر من میخوام برم پشت سر کاکاهام.»
پادشاه گفت: «آنها که درست بودند نرسیدند تو که پَرْکی هستی.»
پَرْکی گفت: «بالاخره میرم.»
پرکی رفت و به گله رسید. گفت: «گله، گلهی کیست؟»
گفتند: «گله گلهی بار زنگی.»
گفت: «همچون برم سرش را بیارم و پدرش را بوسوزونم.»
گفتند: «آنها که درست بودند نرسیدند تو که پرکی هستی.»
گفتند: «ما یک من شیر دلمه میکنیم. اگر خوردی سر بار زنگی را میاری.»
گفت: «یک من نکن هفت من بکن.»
برایش درست کردند خورد و دنبال بقیهاش میگشت.
گفتند: «برو که میاری.»
برو برو رفت و رسید به آسیو گفت: «آسيو، آسیو کی؟»
گفتند: «بار زنگی.»
گفت: «همچون برم سرش را بیارم، باباش را بوسوزونم.»
گفتند: «اون شش نفر رفتند نتوانستند.
تو که پرکی هستی.»
بعد گفتند: یک من آرد فطیر میکنیم.
گر خوردی میتوانی سرِ بار زنگی را بیاری.»
گفت: «یک من نکن، ده من بکن.»
برایش درست کردند، خورد.
گفتند: «برو که میاری.»
رفت و به گله شتر رسید. گفت: «گله، گلهی کی؟»
گفتند: «گله، گلهی بار زنگی.»
گفت: «برم سرش را بیارم پدرش را بوسوزونم.»
گفتند: «آنها که شش نفر بودند، نتوانستند.
و که پرکی هستی میتوانی؟»
ساربونها گفتند: «ما دو تا لوک(*) را به هم میبندیم، اگر توانستی آنها را از هم باز کنی؟»
پرکی گفت: «یکی نبند هفت تا ببند.»
بستند.
با یک ناخن آنها را باز کرد. ساربونها گفتند: «برو که میآری.»
پرکی رفت و رسید به درِ باغ.
دختر به بالای قصر رفت و به پدرش بار زنگی گفت: «بابا بابا، باد اومد، پرک لِنگ(*) سوار اومد. گفت: «چه جور میاد؟»
گفت: «در را میشکند و دیوار را صاف میکند و میآید.»
گفت: «بابا بگرب تا بگربیم.(*)»
دختر گفت: «پدر، رسید میون باغ انگوری.»
گفت: «چه جور میخوره؟»
گفت: «هاف هاف(*) با خوشه میخوره.»
بار زنگی گفت: «بابا، بگرب تا بگربیم که پدرمون را در میاره.»
دختر گفت: «بابا، باد اومد، باد اومد، یک پرک لنگ سوار اومد.»
گفت: «کجا رسیده؟»
گفت: «به پلههای قصر.»
بار زنگی گفت: «چه جور میاد؟»
دختر گفت: «پنج و شش تا پله میکنه هم(*) و میاد بالا.»
گفت: «بابا، بگرب تا بگربیم.»
بعد به دخترش گفت: «من میرم و زیر کپه پشم قایم میشوم.»
پرکی اومد و رسید به دختر گفت: «پدرت کجاست؟»
دختر گفت: «نمیدونم.»
پرکی توه نونی(*) را ور(*) آتش گذاشت تا گرم شد و میخواست دست دختر را به توه بزند که دختر گفت: «پدرم زیر کپه پشمی است.»
پرکی بار زنگی را از زیر کپه پشمی بیرون آورد. سرش را برید و او را در صندوق گذاشت. به دختر گفت: «شش سوار کجاست؟»
دختر گفت: «به ته چاه.»
پرکی درِ چاه رفت و برادرها را داد بالا و اونچی(*) لعل و جواهر بود کرد به صندوق و میخ کرد و داد بالا و گفت: «به بالا بکشید.» خوب که تمام صندوقها را بالا داد فقط یک صندوق ماند.
حال بشنویم از اون شش برادر که داشتند شوروبیت(*) میکردند که پرکی را در چاه بگذارند و سنگ روش بریزند تا بمیرد. بعد به پرکی گفتند: «چند صندوق دیگر؟»
گفت: «همین یکی دیگر و خود به داخل صندوق رفت و درش را میخ کرد. بعد به برادرها گفت: «بکشید بالا.»
کشیدند بالا و سنگ در چاه ریختند تا پر شد.
به خیالشان که پرکی توی چاه است.
لعل و جواهرها را هر شش برادر با سرِ بار زنگی برداشتند و رفتند تا برای پدرشان ببرند.
خبر به شاه رسید. چه نشسته ای که پسرهات پر بار اومدند.
وقتی اومدند ننهی پرکی به جلو آنها اومد و به شش برادر گفت: «کو پرکی کاکاتون؟»
گفتند: «ما چمدونیم(*)، مگه ما او را دیدیم؟»
ننه پرکی رفت و افسردهوار در گوشهای نشست.
مه به چشمروشنی پادشاه میآمدند و روی صندوقها مینشستند.
تا یکی از آنها روی صندوقی که پرکی در آن بود نشست و شش برادر هم برای پدر و همراهان و دوستان پدرشان تعریف میکردند.
این طور رفتیم دختر بارِ زنگی را اسیر کردیم، سرِ بار زنگی را بریدیم و دِ قرت و قوپوس(*) رفتند.
ون مردی که روی صندوق پرکی بود دید هی سوزنی به نشیمنگاه او میرود.
به شش برادر گفت: «چیزی در این صندوق هست؟»
گفتند: «بله لعل و جواهر هست.»
تا که درش را باز کردند پرکی جکید در(*) به برادرها گفت: «روتون(*) سیاه.
شما در چاه نبودید که من شما را بالا کشیدم و شما را رها کردم و من سر بار زنگی را نبریدم؟»
آنها دیگر نتوانستند حرف بزنند.
پادشاه خیلی خوشحال شد و اون شش پسر را از کاخ در کرد و تاج خود را بر سر پرکی گذاشت و پرکی شد پادشاه.
قصه ما دوغ بود همش دزد و دروغ بود
روایت نیریز
شهریور ۱۳۵۴
پینوشت:
پَرْکی=قسمتی، نصفی
هیشکه= هیچکس
دم= دَرِ
چه خیروته؟= تو را چه میشود؟
اوسن= آبستن، باردار
کی= کیست
همچون= آنچنان
دلمه= شیر نیم بند که هنوز ماست یا پنیر نشده
آسیویی= آسیابی
فطیر= نانی که خوب نپخته
آسه آسه= آهستهآهسته
لوک= شتر
پرک لِنگ= نصف پا
بگرب تا بگربیم= گریه کن تا گریه کنیم
هاف هاف= تند تند
پنج و شش تا پله میکنه هم= پنج شش تا پله را یکی میکند
توه= تابه نان
ور= بر
اونچی= آنچه، هرچی، تمام
شوروبیت= مشورت
چمدونیم= از کجا بدانیم؟
دِ قرت و قوپوس= هی تعریف خود کردن
جکید در= پرید بیرون
روتون= رویتان، چهرهاتان