یک کسی میگفت یه عالمه غذا برده بودم جنوب شهر تهران، بین این کارتن خوابها و معتادها توزیع کنم.
یکی بیشتر نمانده بود.
توی کوچه داشتم میرفتم.
سمت راستم یه کوچه بنبست بود تاریک.
چراغ قوه را انداختم توی کوچه، دیدم یه معتادی اونجا نشسته.
بهش گفتم که پاشو، پاشو بیا یه غذا بهت بدم. بیا.
گفت: تو بیا.
گفتم: دارم بهت میگم بیا بهت غذا بدم.
پاشو بیا.
گفت: تو بیا.
گفتم: ببین! نیایی میرمها!
با اون لحن و لهجه و ادبیات لاتی خودش گفت: هرّی، خودش میفرسته.
میگه خیلی بهم برخورد.
از دادم رفتم.
همین که آمدم بپیچم، یه ماشین همانجا ایستاد.
کنجکاو شدم.
پیاده شد، یه چیزی دستش بود.
رفت توی اون کوچه بنبست.
رفتم دیدم که یه عالمه غذا بیشتر از اون غذایی که من آورده بودم، بهتر از اون غذا.
رفت با یه دنیا محبت به این داد.
گفتم ببین چه اعتمادی، چه توکلی، چه ایمانی.
گاهی وقتها یه معتاد کارتنخواب باوری دارد که ما نداریم.
او رزق را فهمیده.
او رزّاق را فهمیده.
اللَّهُمَ اجْعَلْنِی مِنْ زُوَّارِک / خدایا ما را از زائران خودت قرار بده.