صد بار گفته بودم یونس را نفرست دنبال مواد، اما مگر به خرجش میرفت؟
خمار که میشد زمین و زمان را به هم میریخت و با ناسزاهایش، جد و آبادم را به باد میداد...
چادرم را انداختم روی سرم تا خودم بروم پی مواد، اما به یاد حرف برادرم عباس که افتادم رعشه افتاد توی تنم...
- بو ببرم پایت را گذاشتهای دمِ خانه موادفروش، از هفت جا قلَمت را خرد میکنم.
هوشنگ مثل مار به خودش میپیچید و فحش میداد و بد و بیراه میگفت.
مواد میخواست و تا آن کوفتی را مصرف نمیکرد، آرام نمیگرفت.
در این یکی دو سال هر چه داشته و نداشته بودیم دود کرده و فرستاده بود توی هوا، از النگوی هدیه مادرم سر سفره عقد گرفته تا قالی زیر پایمان، همه اش را دود کرده بود.
به خاطر یونس دندان روی جگرم گذاشته بودم وگرنه این سرطان بدخیم را میخواستم چکار؟
شوهر که نبود، مایه ننگ بود، باعث آبروریزی...
هوشنگ همانطور از درد به خودش میپیچید.
خیز برده بود برای پرتکردن وسایل که یونس جلویم ایستاد.
به چشمان معصومش که خیره میشدم جگرم آتش میگرفت.
سیزده سال بیشتر نداشت، اما چهها که ندیده بود در این زندگی و چه دردها که نکشیده بود...
- میرم میگیرم میام مامان، نگران نباش.
از اکبر موادفروش خوشم نمیآمد.
نگاه خوبی نداشت.
سرتاپای آدم را ورانداز میکرد و حرفهای بدی پشت سرش میزدند.
گفتم نه! اما یونس اصرار کرد.
شاید هم حق داشت.
اگر همانطور پیش میرفت، چیزی از وسایل خانه باقی نمیماند...
*****
یونس دیر کرده بود و دلم شور میزد.
قرار بود نیم ساعته برگردد، اما حالا یک ساعت میگذشت.
چادرم را انداختم روی سرم و پا تند کردم برای خانه اکبر مواد فروش که صدای در کمی آرامم کرد اما...
یونس سرش را انداخته بود پایین و به چشمانم نگاه نمیکرد.
حال غریبی داشت بچهام.
مواد را گذاشت کف دستم و رفت سمت اتاقش.
مواد را پرت کردم سمت هوشنگ بلکه صدایش را نشنوم.
مواد را که دید، چشمانش برق عجیبی زد و گل از گلش شکفت...
من، اما به یونس فکر میکردم...
بغض کرده بود و دستانش میلرزید. به تتهپتهافتاده بود و سرش را بالا نمیکرد...
علت دیر آمدنش را که از زیر زبانش بیرون کشیدم انگار سطل آب یخی ریختند روی سرم... به پسرم دستدرازی کرده بود!
یونس گریه میکرد و من انگار دنیا دور سرم میچرخید.
دلم میخواست اکبر را خفه کنم و قبل از آن هوشنگ را...
با مشت و لگد افتادم به جان هوشنگ، فحش میداد و ناسزا میگفت و علت کارم را میپرسید. دلم میخواست سر به تنش نباشد...
*****
روز به روز وضعیت یونس بدتر میشد.
هوشنگ هم بیخیال بود. شنیده بودم مواد غیرت را از انسان میگیرد، اما نمیدانستم تا به این حد! انگار نه انگار که چه اتفاقی برای یونس افتاده.
هوشنگ ناراحت که نبود هیچ، انگار خوشحال هم بود!
شکایت بالابلندی از اکبر کرده بود و مدام به این فکر میکرد که پول بیشتری از اکبر بگیرد تا رضایت بدهد!
یونس حال و روز خوبی نداشت. بچهام کمحرف بود و کمحرفتر هم شده بود.
تا اینجا هم به خاطر یونس بود که از هوشنگ جدا نشده بودم.
به این هم میشد گفت سایهی سر؟
تقاضای طلاق دادم تا دیگر آن لکه ننگ را نبینم...