
آغاز ...
شب چلّه بود.
رفتم تا شب چلّه پیش زردشت بانو باشم.
در یورد خود نشسته بود.
بلندی دیوارهای سنگی یورد، ۲ متری میشد.
سقف آن محرابوار با شاخههای باریشیک (۱) پوشیده بود.
بر دیوارهای سنگی یورد، چندین قاب عکس آویخته بود:
عکس اسبی سفید، عکس شاهینی زرین و کتیبهای که تصویر زنی اساطیری بر آن نقش بسته بود و به خط میخی زیر آن نوشته شده بود: ناهید مقدس.
در طاقچه یورد، پارچه زر بافت دو لایهای دیده میشد. در کنار اجاق یورد، سازی خاموش نشسته بود.
زردشت بانو میانه بالا بود. لباس بلند پرچین و گلداری که تا پشت پاهایش میرسید به سبک زنان هزارهها پیش، پوشیده بود با کمربندی بر میان و تاج دوازده کنگرهای بر سر. دو گوشوار به گوشهایش آویز بود.
به هر گوشواره شش نخ زرین آویزان بود که بُن هر یک جواهری به اندازه و شکل یک دانه اسپند و به رنگهای دوازده ماه سال میدرخشید.
زردشت بانو از هیمههای خشک و پاسوزها آتشی در اجاق یورد روشن کرده بود. شعلههای آتش در فضای یورد، بالا میرفتند، پایین میآمدند، میرقصیدند.
در سرمای شب چله کنار اجاق آتش نشستن چه لذتی دارد.
برکف یورد، دو قالیچه با نقوش و حورهای بسیار زیبا، دستبافت دختران هنرمند نیریز، پهن بود و بر روی آن سفرهای که بساط شب چلّه بر آن چیده شده بود:یک سینی بزرگ پر از انار روا، یک لب تخت (۲) پر از انگور سهسه دونه (۳)، یک کاسه بزرگ پر از گردو و بادام و انجیر صد یک، دو جام لبریز از نوشابهای کهن زاد و یک ظرف پر از برف و شیره.
تعارفم کرد.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم.
گفتم: شب چلّه و انار و انگور سهسه دونه؟
با انگشت کشیدهی خدای خوانش (سبّابه) اشکفتی نشانم داد و گفت: در فصل انار و انگور از باغهای همین جا، مقادیری انار و انگور در آن اشکفت که بَرنِسِی (۴) است، آویز میکنم تا سیزدهبهدر سالم میمانند.
شیره از باغهای رَزِ بالای تارم به دست آمده است، اما برفها را امسال از بلندیهای دنا برایم آوردهاند.
سالهای گذشته از برفدون بالای تارم میآوردم.
به زردشت بانو که گیسوانش به روی قالیچههای کف یورد رها شده بود گفتم: شب بلند است.
میخواهم که با گفتن قصه آن را کوتاه کنی.
اما هیچ قصهای شنیدنیتر از قصه خودت نیست.
زردشت بانو به قصه درآمد:
*****
یکی بود یکی نبود.
غیر خدا هیچکی نبود.
من در جنوب نیریز در دامن تارم و کوههای بلند قبله به دنیا اومدم.
همسایههای قدیمی من گلوشربو و اربو هستند.
اینجا مظهر من است و چند صد متر که به جانب قبله بروی، مادرچاه مرا میبینی. در آنجا دو جریان آب، یکی آب گلو شربو و دیگری آب تارم به هم میپیوندند و مرا به وجود میآورند.
آب گلوشربو گرمتر و آب تارم خوردهای خنکتر است.
من در کل ۲۲۰۵ سهم دارم که بین مردم تقسیم شده است.
بیشتر سهمهای من مال مردم چنار سوخته است، اما اهل بازار و اصطهباناتیها هم خُرده سهمهایی دارند.
سهم اصطهباناتیها امروز صد و نود و اندی است.
این که چطور آنها از من سهم دارند، حکایتی دارد که سر فرصت برایت تعریف میکنم.
ما قناتها برای خود نظم و نسقی و تشکیلاتی داریم. رئیس ما سرطاق نام دارد و معاون او لاوُون.
سرطاقهای قبلی من آقایان شیبانی و منصوری بودند، اما الان جناب حاج منصور اقبال است.
گفتم: زردشت بانو!
گفت:جانم.
گفتم: تا امشب چند چله را پشت سر گذاشتهای؟
چشمهایش را تنگ کرد و گفت: دقیقاً که نمیدانم. صدها بلکه هزارها چله را در همین یورد جشن گرفتهام.
فردا نور و روشنایی بر اهریمن تاریکی پیروز میشود. به همین خاطر من و کرور کرور جمعیت دیگر امشب را به سور و شادی میگذرانیم.
سنم را دقیق نمیدانم، اما یادم هست که صدها نسل از پیرسوکها، سینه به آبهای من شستهاند.
به خاطر میآورم که نسلهای خیلی زیادی از کبکها و کفترها منقار به آبهای گوارای من شیرین کردهاند.
میدانم که چندین پشت، بگو هزارها پشت از صدها رقم گل و علف، مانند دُنارْگ و دیلار و پایه و تاجْخروس و کُدومون و بوسه و نرگسِ باغی که گلش مثل چشمهای من درشت و سیاه است، تو باغها، لب آبراهها، لب جویها از آب من قد کشیدهاند و ریشه از آبهای من سیراب کردهاند.
چه رمهها که از علفهای من، فربه شدهاند و چه چوپانها که در سایهی بیدهای لب جویهای من، تنهایی خود را در نی خود دمیدهاند.
هزارههاست که به خیارسونیها میروم و تالههای کرکو و بالنگ و نخورشت و... را شاداب میکنم.
هزارههاست که من گلوی بشگردها را در گرمگاه تابستانها خنک کردهام. هزارههاست که مهتاب، در من تن شسته است.
شبهای لیلِلیل (۵) که مهتاب با ستارههاش، در من تن میشوید چه زیباست.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم.
گفتم: کس و کاری هم داری؟
صدایش حزینتر و نرمتر شد و به قصه درآمد: روزی بود و روزگاری.
چند تا خواهر داشتم.
با آنها با خوشی و مهربانی زندگی میکردم.
اما من این سالها داغدار خواهرانم هستم. دو تا از خواهرانم اخیراً خشکیدهاند: خُبار خاتون و شادابخت خانم. آن دیگرها سالها پیشتر، مثل آبرود برنجزار و کتون.
کتون خیلی شهرت داشت. کتون مساوی نیریز بود:
دوباره شهر نیریز شد برابر
سر آب کتون و ماه خاور
هنوز داغ شادابخت خانم بر جگرم بود که خبار خاتون هم از کفم رفت.
گفتم: سرگذشت و قصه شادابخت خانم را برایم تعریف کن.
گفت: شادابخت خانم در مشرق نیریز به دنیا آمد.
نام اصلیش هکتاش بود.
هکتاش در زمانهای خیلی خیلی قدیم که ضحاک ماردوش مغز جوانان را میخورد، از دست ضحاک فرار کرد.
او گلههای خود را روانه فارس کرد و آمد و آمد تا به تنگحنا رسید.
چند سالی آنجا بود، اما چون علوفه آنجا کفاف گلههایش را نمیداد به سمت نیریز کوچ کرد.
آمد و در شرق مزرعهی سَلْبو یا همان سروویه در تلِ باقِلازار خیمههای خود را برپا کرد.
هکتاش دستور داد تا آنجا قناتی حفر کنند.
نام این قنات را شادابخت گذاشتند.
شادابخت، فارسیِ هکتاش (۶) است.
شادابخت اول تنها بود، اما بعدها به مرور زمان قناتهای دیگر هم به او پیوستند و دست یاری دادند: فیضآباد، کچل احمدی، کتویه، محمد آباد، غیاثآباد، جلالآباد و سیفآباد.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم!
گفتم: شادابخت خانوم چطور خانومی بود؟
گفت: شادابخت خانم از شرق به غرب جاری بود.
خیلی سرزنده بود.
زندگیبخش و شادی بخش بود.
تو مسیرش چهار آسیاب را میچرخاند.
نام آنها را چنین به یاد دارم: زینبیه (زینبی)، کلانتری، کُلو، تکیه.
این آسیابها، یادبودهای خواهرم بودند. سالهای سال آنها را چرخانده و چرخانده بود، اما فغان از دست مردم این دوره و زمانه، حتی یکی را برای یادگاری نگه نداشتند.
مردم این دوره و زمانه چه بیوفا مردمانند.
شادابخت خانم از شرق جاری بود.
میآمد و میآمد تا سر مقسم. فرشی بلند به طول تقریبی چهار هزار گز که تار و پودش چمن بود، در دو سوی خود پهن میکرد.
تا مردم بر روی آن در زیر درختهای بید بنشینند، استراحت و دستافشانی کنند و چایی بزنند.
او برای مردم در درازای مسیر خود چه ترانههای آرامبخش که نمیخواند.
وقتی به مقسم میرسید، پانزده شاخه میشد که به هر یک، یک طاق میگویند.
پهنا و بلندای هر طاق ۲۰ در ۲۰ سانتیمتر است.
نمیدانی وقتی به مقسم میرسید چه ذوق و شوقی داشت که هرچه زودتر باغها و کشتزارها را سیراب کند.
راه میافتاد و میرفت و میرفت تا دور دستها. میرفت تا زمینهای سلطانی و باغ رزی و حسین بیگی را مشروب کند.
حتی گاهی از قلعه سیف آباد هم رد میشد و به زمینهای ویگ میرسید.
شادابخت خانم خستگیناپذیر بود. کل سهام شادابخت خانم ۱۸۰۰۰ سهم بود.
حساب و کتاب او را سرطاقها و میرابها اداره میکردند مرحوم باقر جاوید سالیان متمادی سرطاق بود.
سالهایی هم جناب حسین حامی.
سرطاقها برای اداره امور شادابخت و کلاً قناتهای نیریز حساب و نَسَق خاصی دارند که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر تا امروز منتقل شده است.
این نظم و نسق علمی را خواجه نصیر توسی طراحی کرده است.
سر طاقها، برای اداره امور قناتها اصطلاحاتی دارند. مثلاً فین که واحد زمان است معادل ۲۰ دقیقه.
یعنی هر ساعت میشود سه فین و هر شبانه روز ۷۲ فین.
از قدیم الایام طلوع و غروب آفتاب مبدأ زمان بوده است.
از طلوع تا غروب را روز و از غروب تا طلوع صبح بعد را شب نامیدهاند.
این مدت را یک روشون rušun میگویند: یعنی یک سال، ۳۶۵ روشون (۷) است.
شادابخت خانم، زندگی را دوست میداشت. میدانی که سهمهایی از او مهر عروسان است.
تو خودت که در قبالههای قدیمی دیدهای و خواندهای.
به تأیید حرفهای زردشت بانو سرم را دو سه بار تکان دادم.
زردشت بانو با میلهی فلزی، خُرگها را در اجاق زیر و رو کرد.
از هُرم آتش هوای یورد گرمتر شد.
از بساط شب چله، جامی که لبالب از نوشابهی هوم (۸) (یا هوما / هومئه) بود به دستم داد و گفت از باغهای پلنگان به دست آمده و جام دیگری را برای خود برداشت.
زردشت بانو ادامه داد: شادابخت خانم عاشق پاکیزگی بود.
چه روزها مخصوصاً در دمدمههای نوروز دختران و زنان شهر با بقچههای پر از رخت و لباس بر سر، به دیدنش میآمدند.
در او رختهایشان را میشستند.
ظهر زیر بیدها مینشستند، استراحتی میکردند، ماست خرمایی، ارده شیرهای، تلیت کشکی میخوردند و پسین با لباسهای پاکیزه برمیگشتند.
گاهی هم به شاخههای درختانِ لب جوی تاب میبستند و به اصطلاح خودمان کَچَلک میخوردند.
همه تاب میخوردند: دختر بچهها، زنهای جوان و پیرهزنها. صدای قهقههی پیرهزنها تا حسین بیگی میرسید.
تابها گاهی بیست متر هم پرواز میکردند.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم!
گفتم: از خبار خاتون چه خبر؟ داستان او را هم برایم تعریف کن.
گفت: یکی بود، یکی نبود.
قصة تولد خبار خاتون عجیب است.
شنیدهای؟
گفتم: شنیدهام، اما زردشتبانو! دوست دارم از زبان شیرین و گرم تو هم بشنوم.
گفت: پس خلاصه میگویم. روزی بود روزگاری بود.
مادرم، مادر زمین، میخواست بچه دیگرش را به دنیا بیاورد.
ماههای حاملگیش تمام و کامل شده بود. از ۹ ماه و ۹ روز و ۹ ساعت چند روزی هم میگذشت.
مردم محل وقتی دیدند خواهرم سر موعد به دنیا نیامد پریشان بودند و غصه میخوردند.
مادر زمین خیلی درد میکشید.
روزی سر صبح و هنگام نماز بود که پیری از دور پیدا شد.
آمد و آمد تا رسید به همین جایی که مظهر قنات است.
بین مظهر من و شادابخت خانم. پیر زیر لب واژگان مقدس متبرکی را زمزمه و تکرار میکرد.
خیلی نورانی بود.
وقتی پریشانی مردم محل را دید، پرسید چی شده؟
مردم گفتند: مادر زمین به درد زایمان گرفتار شده و بچهاش به دنیا نمیآید.
پیر دستانش را به آسمان بلند کرد و چند آیهای زمزمه کرد.
به قابلهها که همان مقنیها باشند گفت: خبار چند خبار؟ گفتند یک خبار.
هنوز دستان پیر به آسمان بلند بود که خواهر ناز و خوشگلم جاری و زاده شد.
مردم محل اسمش را خُبار گذاشتند که بعضیها خُوار هم تلفظ میکنند.
پیر که نامش سلطان شیخ بهلول بود و مردم به او شیخ بَلو میگویند، از آنجا دور شد.
مردم که این کرامت را از او دیدند، پشت سرش افتادند. تا نزدیک همینجا که امروز گنبدی برای یادبودش درست کردهاند.
آمدند و آمدند.
ناگهان غیب شد.
خبار خاتون کلاً ۱۰۸۹۰ سهم دارد.
او هم مثل شادابخت خانم پس از طی مسافتی به مقسم میرسد و به ده طاق تقسیم میشود.
بین مَظهر یا دَم خبار تا مقسم، (دَم کَت) است.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم.
گفتم: تا حالا، این واژه را نشنیدهام.
گفت: دَم کَت هم قصه قشنگی دارد که برایت تعریف میکنم.
دم کت حدوداً میان مَظهر قنات و مقسم است.
درخت انجیری اینجا بود.
هنوز هم هست، اما شاخههای آن خُرد شده است.
مردم به دم کت صِدْق داشتند.
میآمدند دم کت دیگ جوش میدادند، نذر میدادند، آش درست میکردند.
میگفتند دختر شاه پریان در دمکت است.
از همهجا، حتی از داراب قافله میآمد. دو سه شبانهروز کنار دم کت میماندند.
نذر و نیاز خود را ادا میکردند و میرفتند.
دختر شاه پریان به زنانی که بچه گیرشان نمیآمد، بچه میداد.
حالا هم که خبار ایستاده است.
بَشن درخت انجیر، چهار دیواری کوتاهی برآوردهاند که سقف ندارد.
مردم در این چهار دیواری شمع روشن میکنند، دیگ جوش میکنند.
به جز دم کت، چاهی هم وسط قلعه است که مراد میداده است.
خلاصه خبار خاتون از دَم کَت رد میشد تا به مَقسَم میرسید.
در این مسیر گلهای زیادی میرویاند. بیدمشک که پیشرو گلهای بهاری است، تو اسفندماه لب جویها سبز میشد.
همه جا را بوی بیدمشک برمیداشت. میدانی که بیدمشک گل محبوب و ویژه سپندارمذ است.
خُلق و خوی خبار خاتون مثل شادابخت خانم بود. به او برده بود.
سیمای او را میداد. اصلاً میدونی؟ اخلاق ما سه خواهری مثل هم بود.
خبارخاتون تو مسیرش قبل از رسیدن به مقسم، آسیابی را میچرخاند.
او این آسیاب را از جان خودش هم بیشتر دوست داشت. حیف که مردم این دوره و زمانه آسیاب را برای یادبود نگه نداشتند.
مردم این روزگار چه ناحقشناس و نمکنشناس مردمانیاند.
خبارخاتون در مسیر خود از مظهر تا مقسم و از مقسم تا دوردستها، با گذر از باغ و کشتزارها، علفها و گلهای زیادی را سبز میکرد.
نزدیکیهای مسجد ابوالفضل و تو باغها، شَوَمبو (۱۰)، شاتَره (شاهتره)، پایه و گل لالهعباسی میکاشت.
نمیدانی تو اسفندماهْ نوروز هوای دور و بر مسجد چه صفایی داشت.
چند قدمی قبل از مَقسم، درخت چنار کهنسالی یادگاری از سالیان دراز هست که آبیاریش میکرد.
چقدر غمگین میشوم وقتی میبینم در تنة سترگ او، ناجوانمردانه آتیش میکنند.
این چنار هم برای خودش قصه و تاریخی دارد که برایت تعریف میکنم:
روزی بود و روزگاری بود.
هزار سال پیش بلکه بیشتر، این چنار به دست مبارک امام جواد (ع) اینجا کاشته شد.
چنار قد کشید و قد کشید و بلند شد و برگ و شاخه زد و برگ و شاخه زد تا یک چنار تنومند و بزرگی شد.
مردم به این درخت صِدْق داشتند و هنوز هم دارند.
به زیارتش میآیند.
نذر و نیاز میکنند.
به شاخههای آن تریشه میبندند.
دیگ جوش میکنند.
شمع گیرا میکنند.
آش میپزند.
مراد میدهد.
ماه محرم هم که میشود، دورش زنجیر میزنند.
بعضی شبها یکی دو تا چراغ سبز تو شاخههایش روشن میشود. خیلیها آن دو چراغ را دیده اند.
میدانی که چنار گاهی خود به خود آتش میگیرد.
این چنارو هم بعضی وقتها از درون آتش میگیرد.
از کندهاش از شاخههایش دود بلند میشود. سبزعلی خواجهزاده همسایه چنار بود.
او با دیدن دود، بیرون میدوید و فریاد میکشید. چون صدای غرّایی داشت، صدایش تو همهی قلعه، تو کوچه پس کوچهها مثل غُرتَرق میپیچید.
همه میآمدند و آتش را خاموش میکردند.
خدا سبزعلی را بیامرزد.
خلاصه خبارخاتون و شادابخت خانم، فَرَوَهَرشان (۱۰) امسال سر سال آمده بودند تا سری به خانهشان بزنند.
نمیدانی چقدر غصه میخوردند. شادابخت خانم با تعجب میگفت تا چند سال پیش که کتان جاری بود، روی شاخ و برگ پایهها، آبدزدکها برو و بیایی داشتند، اما حالا که کتان خشکیده است و پایه و گیاهی نیست باز این آبدزدکها، جولان میدهند.
خبار خاتونِ مهربون پس از عبور از طاقهای دهگانه تا دور دستها میرفت.
از کوچه میزنعیم (کوچة بهداری) میگذشت و به جویی که به جوغ بازار معروف بود، میرسید و از این جوی، برکهی قلعهی محمودخان را سرشار میکرد.
میرفت و میرفت تا زمینهای حیدرآباد و نصیرآباد و ... را آبیاری کند.
خبار خاتون عاشق مدرسه و بچه مدرسهایها بود.
چند تا درختِ پیشرس در دو سویی نشانده بود.
بچه مدرسهایها میآمدند زیر این درختها، دفتر و کتاب خود را پهن میکردند.
مینوشتند و شعر از بر میکردند.
تو اردیبهشت و خرداد ماه، بچهها را تشویق میکرد.
به اونها پیشرس میداد.
یادت هست که خودت هم تال پیشرسها میرفتی با گنجشکها و پرناسکیها (۱۱) در ماه سوم مهمان خبارخاتون میشدی؟
وقتهایی هم برِ دستِ پرناسکیها رو شاخههای ترد و نازک مینشستی و دست تمنایت به سوی دورترین پیشرس های کله قندی دراز میشد.
گفتم: یادش بخیر آن سالها، بانوی عطوفتم، یاد پرناسکیها و پروازهای کوتاهشان به خیر. یاد طعم شیرین کله قندیها، یاد ماهیها که فوج فوج در مسیر آب، پشت سر هم میگذاشتند و مسابقه شادی میدادند.
زردشت بانو دوباره خُرگها را با میلهی فلزی زیر رو کرد. چند قطعه هیزم روی آنها ریخت و آتش دوباره زبانه کشید، بالا رفت و بالا رفت.
بچه که بودیم آتش تو بازیهای ما همینطور بالا میرفت.
بچهگَلْ دور هم مینشستیم.
انگشتان هر دو پنجهی دست را باز کرده، روی هم میگذاشتیم.
پس پنجهی زیرین را برمیداشتیم و روی پنجه بالایی سوار میکردیم و با هم میخواندیم:
آتیش داری برو بالاتر / آتیش داری برو بالاتر
چهرهی زردشت بانو پشت شعلههای رقصان و بلند پرواز آتش، اهورایی شدهبود.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم.
گفتم: چی شد که قلب خواهرانت از تپش و خواندن ایستاد؟
گفت: قصه و فلسفهاش دراز است:
خدای ما خدای آبها، تیشتَر (۱۲) نام دارد.
تیشتر از دروغ و دو رنگی که آنها را بزرگترین و زشتترین گناهان میداند به خَشم میآید.
تیشتر وقتی میبیند که دهانها بوی بنفشة راستی نمیدهند و سوگندهای تهی و دروغ ورد زبانها و دست مایهی فریب و کسب و کار است، خیلی خشمناک میشود.
تیشتر وقتی میبیند که مردم، بهروزی همدیگر را آرزو نمیکنند و در باغچهها، گل سرخ عشق نمیکارند، وقتی میبیند قلبها آشیانهی قناری آشتی نیست افسرده میشود.
وقتی میبیند دستها کج و اختلاس جای اخلاص است به گریه میافتد.
خشم و افسردگی تیشتر، دشمن دیرین تیشتر و دیو خشکسالی، اَپوش را به وجد میآورد.
اپوش دیو خشکسالی و دشمن تیشتر وقتی میبیند چلچلههای شادی در پهنة آسمان بهار، پرواز و ترنم نمیکنند و کلاغهای ناراستی و غم، بال در بال، آسمان شهر را تسخیر کردهاند، ذوق میکند و سال تنگ میشود.
بگذریم که دستان نامبارک دیوها و عِفریتهای نیریزی که هواداران پاپروقرص اپوشاند نیز در مرگ خواهرانم بیتأثیر نبوده است.
گفتم: زردشت بانو!
گفت: جانم!
گفتم: قصهی اینها برای وقتی دیگر. شب چله است، کمی از مراسم و سنتهای این شب بگو.
زردشت بانو با میله فلزی خُرگها را به هم زد، و گفت: از قدیم و ندیم شب چله، مراسم مفصّل داشته است.
قصه میگفتند، میرقصیدند، شَروه میخواندند.
گفتم: شَروه چیه؟
گفت: همان دوبیتی که تو آبادیهای نیریز مثلاً دهچاه به آن شَلمه یا شَلوه هم میگویند.
گفتم: شَروهای هم به یاد داری؟
زردشت بانو سری تکان داد و گفت: یک عالمه شَروه در سینه دارم.
گفتم: یکی را میخوانی؟
گفت: اول قصه این شروه را میگویم و بعد خودش را با آواز برایت میخوانم.
روزی بود و روزگاری، ماه سوم چهارم سال بود.
خرمنها را تازه جمع کرده بودند.
یک زن و مرد با یک دختر بچهی خوشگل و ناز آمدند زیر آن درخت بید، لب آب نشستند.
با انگشتِ کشیده و بلند سبابهاش، درخت بید را نشانم داد.
عکس دخترو تو من افتاده بود.
دستهای دخترو کِوْله بسته بود. ساقهای نازکش خراشیده بود.
دو تا لکّهی قرمز رنگ روی لُپهایش نشسته بود.
مثل داغ گل لاله.
اسمش گلنار بود.
گفتم: ننه جونی چرا دستای بلوریت کِوله بسته و ساقهای باریکت خراش خراش شده؟ گلنارو هیچی نگفت.
داشت ماهیها را که توی آب مسابقه گذاشته بودند، سیْل میکرد.
ننهی دخترو که حرفهای من را شنید زد زیر شلوهخوانی.
به آهنگی که همهی غمهای عالم توش ریخته بود.
زردشت بانو از کنار اجاق، سازش را برداشت، کوکش کرد و شلوهی ننهی گلنارو را با صدایی حزنانگیز سر داد.
صدای گرم زردشت بانو با آهنگ ساز و نغمهی جویی که از کنار یورد میگذشت، سمفونیی آفرید که باربد (۱۳) حسرت آن را داشت:
دِرو رفت و دِرو رفت و دِرو رفت
به رود کوچکم گفت مرو، رفت
خودِ دَسّای بلوریش خوشه میچید
به پای نازکش سیفالِ جو رفت (۱۴)
زردشت بانو گفت: معلومم شد که دخترو به قول امروزیها کودک کار است.
تو فصل درو همراه ننهاش به خوشهچینی رفته بود.
خورشید لُپهایش را سوزانده بود. سیفال به دست و پایش فرو رفته بود.
زردشت بانو گفت: شب چله حافظ هم میخوانند.
بلند شد و از طاقچهی یورد پارچهی ابریشمی دو لایه را برداشت و از میان آن دیوان خواجه حافظ را که جلدش مقوایی و ضخیم بود به دستم داد.
گفت: نیت کردم تفألی بزن.
دستانم را لای برگهای کهنسال دیوان کردم.
خواجه را به شاخ نباتش قسم دادم و به قرآنی که در سینه داشت.
دیوان را گشودم.
خوب آمد.
به زردشت بانو گفتم خوب آمد.
زردشت بانو گفت: صبر کن.
سازش را برداشت و کوکش کرد.
من میخواندم و او مینواخت:
روز هجران و شب فُرقتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد
تا آخر غزل.
شب چله از نیمه گذشته بود.
زردشت بانو حرفها و درد دلهای فراوانی داشت.
گفتم زردشت بانو!
گفت: جانم.
گفتم.
رخصت میخواهم که زحمت کم کنم.
شب چلهی سالِ دیگر را هم به امید خدا اگر عمری بود با هم جشن میگیریم.
زردشت بانو تا دم یورد بدرقهام کرد و آخرین حرفش این بود: مردم باید دلِ تیشتر را به دست آورند.
باید اپوش را نومید کنند.
اگر تیشتر خرسند شود، دوباره آسمان نیریز ابرستان میشود و ابرها میبارند و میبارند.
دوباره دشتها و کوههای نیریز و باغها و کوچهباغها سرسبز و خرم و پرگل و بوته میشوند.
من و تو و مردم نیریز تولّدِ دوبارهی خواهرانمان را جشن میگیریم و رقص و پایکوبی میکنیم.
گفتم: ایدون باد زردشت بانو. ایدون باد، زردشت بانوی مهربانم.
*****
در نوشتنِ این قصه، این دوستان با من همراهی کردند:
آقایان: حاج منصور اقبال (سرطاق قنات آبادزردشت)، حسین حامی (سرطاق پیشین قنات شادابخت)، تهامی (سرطاق قنات خُبار) اسماعیل پاکنژاد، حسین زمانینژاد، حمید شعاع (مدیر عکاسی مهدی)، محمدرضا تواضع، هادی شعاع (فرهنگی بازنشسته)، علی حقطلب، عوض خواجهزاده، و شادکام (از اهالی محترم قلعه خواجه)
خانمها: نسرین نصیری و راضیه هاشمی (کارکنان سرای آبیبی)، و فاطمه نظری (مادر آقایان حسین، علی و غلام حسن پور).
پایان
پی نوشت ها:
١. باریشیک: تلفظ شیرازی و کازرونی آن بارشین است.
باریشیک، خودروست و درخت مفیدی است.
شاخههای آن، سوختْمایه است و علاوه بر آن در قدیم، در ساخت یوردها از آن استفاده میشده است.
میوه این درخت یعنی الوک را میجوشانند و شیرین میکنند و در زمرهی تنقلات است.
شاخهی بادام را به آن پیوند میزنند.
٢. لبْ تخت: بشقاب.
این واژه در وقفنامههای نیریز آمده است.
٣. انگور سهسه دونه: نوعی انگور است که از باغهای رز بالا تارم به دست میآید.
نخستین بار این واژه را از آقای اسماعیل پاکنژاد شنیدم و بعدها از آقایان حاج منصور اقبال و حسین زمانی نژاد.
۴. بَرنَسِی (barnasei): این واژه فارسی و مرکب از دو اسم «بَر» به معنی جانب و «نسر/ نسار/ نسا» به معنی سایه است و روی هم رفته یعنی جانب و سمت سایه.
سمت سایهگیر در پلنگان در هنگام صبح را برنسی و قسمت روبرو و آفتابگیر آن را «بَتو» میگویند که کوتاه شده «بر آفتاب» است.
همچنین وجه تسمیهی «برکه بَرنَسُو» باید به علت درسایه بودن این برکه باشد.
در برهان قاطع در معنی نسا آمده است: موضعی را گویند از کوه و غیر آن که در آنجا آفتاب هرگز نتابد یا کمتر برسد. (برهان قاطع ذیل نسا)
نسو: جایی که آفتابگیر نباشد (فرهنگ گویشی خراسان بزرگ، ۲۹۱)
۵. لیلِلیل: شبهایی که آسمان صاف و بدون ابر است و نورِ ماه و ستارگان آفاق را روشن کرده است.
من این تعبیر را نخستین بار از دوستم آقای علی حقطلب شنیدم.
۶. هکتاش: این وجه تسمیه از کتاب تایپی «نیریز» نوشته آقای محمود بامداد اخذ شده است.
٧. رُوشُون: جای این اصطلاح در کتاب تایپی «نیریز» سفید مانده است.
بازیافتِ این اصطلاح را مدیون آقای حسین حامی هستیم.
٨. هوم: نام گیاهی است که آریائیان قدیم آن را مقدس میشمردند و عصاره آن را میجوشاندند و بر آن بودند که شیره آن روح را فرح بخشد (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص ١١١٩) در باغ بیشهی پلنگان، این گیاه میروئیده است و سالها پیش، اولینبار نام این گیاه را از دوست ادیبم جناب آقای محمدجواد پورصدر شنیدم.
۹. شَوَم بو: نام این گل در دوبیتیهای نیریز آمده است مانند این عاشقانه:
شَوَم بو یَیْ سر و بوی تو یَیْ سر
گل سرخ یَیْ سر و روی تو یَیْ سر
اگر بر من بَدَن شوش دونگ دنیا
که دنیا یَیْ سر و موی تو یَی سر
(یَیْ= یک، شوش= شِش، بَدَن=بدهند)
۱۰. فَرَوَهر: روح و روان نیکان
۱۱. پرناسکی: گنجشک نو پرواز.
واژهای است نیریزی.
١٢. تیشتر: خدای باران. اَپوش: خدای خشکسالی.
١٣. باربَد:bar_bad: نوازنده و موسیقیدان معروف دربار خسرو پرویز.
١۴. این دو بیتی را نخستین بار در دفتر پرباری که دوست ادیب ما آقای عطا آریانفر (صیاد صحرا) در اختیار من گذاشتهاند، خواندم.
آقای آریانفر، این دفتر را که در برگیرندهی فولکلور نیریز و گنجینهای از ضربالمثلها، دوبیتیها، واژهها، لالاییها و واسونکهاست در سال ۱۳۵۷ گرد آورده است که به خواست و توفیق خداوندی منتشر خواهد شد.
دوبیتی «دِرو رفت» را نگارنده از زبان خانم فاطمه نظری که حافظهای مملو از دوبیتی دارد (مادر دوستانم: آقایان حسین، علی و غلام حسینپور) نیز شنیدهام.
منابع نوشتاری:
- آریانفر، عطا (۱۳۵۷) دستنوشته فرهنگ مردم نیریز.
- بامداد، محمود (۱۳۷۴) کتابچه تایپی نیریز.
- بهار، مهرداد (۱۳۷۸) پژوهشی در اساطیر ایران، تهران: آگه.
- بهروزی، علی نقی (۱۳۴۸) واژهها و مثلهای شیرازی و کازرونی، شیراز: انتشارات ادارهکل فرهنگ و هنر فارس.
- پورداوود، ابراهیم (۱۳۷۷) یشتها، تهران: انتشارات اساطیر.
- رستگار فسایی، منصور (۱۳۸۸) فرهنگ نامهای شاهنامه، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
- همایونی، صادق (۱۳۷۹) ترانههای محلی فارس، شیراز: بنیاد فارسشناسی.
