دیشب خواب بَدیدم در یَک ساختمان متروکَه فرسوده نشستَه و کتاب خواندَه مَیکونم.
هوا گرگ و میش بود و صَوت زوزَه سگان و هوهوی جغدان برق از سر آدم مَیپراند.
ناگهان نَظاره کردم دَور تا دَور من دیواری از دل زمین سبز بَشد و بالا بَرفت.
یوار مرا موحاصَره کرد و هر چَه فریاد بَزدم کمک کونید، کسی جیوابم را نداد.
یکهو از اطرافم چندین اسکلت از زیر زمین بیرون آمدند و خواستند مرا گرفته کونند.
مَیخواستم جیغ بَزنم که دیدم صَدایم در نَمیآید.
ناگهان یَک نفر از پشت سر با یَک چیزی بر سرم بَزد و مرا از خواب پراند.
سیخ در رختَخوابم نشستَه کردم و در حالی که عرق سردی بر پیشانیام نشستَه بود، زولَیخا را نَظاره کردم که پَخشهکوش بَ دست بالای سرم ایستَه کرده است.
با عصبیت گفتَه کرد: چَه خبرت است؟ چَقَدر بَگفتم شام این همه نلومبان؛ برای همین است که خواب بد نَظاره مَیکونی.
فردا که سر کار کندَهکاری داستان خوابم را برای ارباب تعریف بَکردم، گفتَه کرد: من تعبیرش را مَیدانم.
گفتَه کردم: راست مَیگویی؟ یا مَیخواهی مرا دست بیندازی؟
گفتَه کرد: همه شواهد خواب تو مَثال این ساختمان نیمَه تمام کتابخانَه عمومی در مَیدان دانشجو است.
سالها است پَیمانکار اسکلت آن را با مصالح بیکیفیت ساخته و هیچ کس گردن نَمیگیرد و برای درست کردن آن کاری نَمیکوند.
حالا هم گفتَه کردهاند هر طَور هم ساختَه شود، ایمن نیست و آدم نَمیتواند در آن ورود و خروج کوند. از طرفی رویَشان هم نَمیشود این خراب شده را خرابش کونند.
گفتَه کردم: حالا مگر ساخته شود، کسی قرار است در آن رفت و آمد کوند؟
ارباب مرا نَظاره کرد و دیگر چیزی نگفت...