تعداد بازدید: ۶۲۱
کد خبر: ۱۹۱۹۴
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰ - 2024 20 January
کافه داستان
داستانی از زنده‌یاد استاد محمد بهمن‌بیگی

ارسالی از مسعود قره‌چاهی

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می‌تابید.

هر شامگاه ماه، بی‌شرم می‌درخشید.

مردم ایل از خنده ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ابر می‌خواستند.

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند.

ابر می‌خواستند، ابر تیره و تار، ابر ظلمانی و سنگین و پیچان، ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق‌های دور کوه‌های بلند و دشت‌های باز خسته بودند، هوای مه‌آلود می‌خواستند.

در آرزوی مِه بودند، مِه پُر شبنم و غلیظ، مِه متراکم و غلیظی که چهره کوه و صحرا را فرو پوشد و دیده را از دیدار روشنایی‌های وقیح باز دارد.

ایل تشنه بود.

آب کمیاب بود.

زمستانی سرد و خشک و دراز عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که با ابر‌های باران زای خاور و باختر کینه دیرینه داشت، شب و روز می‌وزید.

شاخه‌های نیمه برهنه درختان، با پوست‌های ترک خورده، در تمنای باران آنقدر خم می‌شدند که می‌شکستند.

بین بلندی‌های کوهسار که اندک گیاهی داشتند و چاه‌ها و آبشخور‌ها که در تهِ دره‌ها بودند فرسنگ‌ها فاصله بود.

گوسفندان و شبانان، برای آن که به هر دو  نعمت دست یابند، از پا افتاده بودند.

پشم گوسفندان ریخته بود. پاافزار شبانان پاره شده بود.  

از خرّمی و نشاط اثری بر جای نمانده بود. عروسی‌ها، قیقاج‌ها، شیهه اسب‌ها و چکاچاک تفنگ‌ها پایان یافته بود.

[قیقاج= تیر افکندن به دشمن در حالی که پشت بدو دارند]بی‌آبی بیداد می‌کرد.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب بر کمر به اعماق چاه‌ها فرو می‌رفتند و به امید اندکی آب، سنگ‌ها و خاک‌ها را زیر و رو می‌کردند.

برّه‌ها و کَهره‌ها آبنوش‌های نمناک حاشیه چاه‌ها را زبان می‌زدند.  

بوی خشکسال هوا را آلوده بود. مرگ و میر چهارپایان آغاز گشته بود.

لاشخور‌ها در آسمان می‌چرخیدند. کفتار‌ها در بیابان زوزه می‌کشیدند.  

قحطی در کمین بود.

*****
من که هرچه شادی داشتم از ایل داشتم و نمی‌توانستم در غم بزرگش شریک نباشم، دست به دامن دوستان خُنجی زدم. شهرک خنج همسایه قدیمی ما بود.  

این شهرک در مشرق رودخانه قره‌قاج قرار داشت.

شیب تند رود، آنگاه که از این سامان می‌گذشت، به سوی مغرب بود.

قره‌قاج داروندارش را نثار مغرب می‌کرد و مشرق را از یاد برده بود.

مغربِ رود آباد و پررونق بود. باغ‌ها و بُستان‌های فراوان داشت.

کشتزار‌های غلات و حبوبات داشت. کنجد و پنبه و شلتوک داشت. مالکان زورمند، تاجران عمده و مأموران زُبده داشت.

خُنج و بلوک خُنج هیچ یک از این‌ها را نداشت، ولی در عوض خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت.

مردان ساده و راستگو داشت. آدم‌های دلسوز و غیرتمند داشت.

رودخانه قره‌قاج مرز زیبای آبی پر پیچ و خمی بود بین ثروت و مکنت و جوانمردی و فتوّت.

من از دوستان خُنجی که جز خرما و محصول دیم درآمد دیگری نداشتند، ولی مردمی سخت‌کوش و دوراندیش بودند و انبار‌های آذوقه‌شان هیچ گاه تهی نمی‌شد خواستم تا همسایه‌ها را از تنگنا برهانند و پیش از آن که اشرفی عروسان و جهیزیه دختران از چادر‌ها به چهاردیواری‌ها سرازیر شود به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پُر به چادر من بیایند و قرار و مدار داد و ستد را با ریش‌سفیدان طایفه بگذارند.

آمدند.

*****
یکی از غروب‌های غمگین اسفند بود.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم.

سرگرم پذیرایی از عزیزان خُنجی بودم که نامه‌ای محبت‌آمیز از مَلِک منصور خان قشقایی که در آن ایام، ایلخانی ایل بود به دستم رسید.

نامه را در حضور همه باز کردم و خواندم.

نوید باران بود.

پیشگوی کهنه‌کار و هواشناس طایفه قراچه، یکی از طوایف قشقایی، از راهی دور آمده، بشارت و هشدار داده بود که چادر‌ها را، اگر در گودی باشند جابه‌جا کنیم، طناب‌ها را سفت ببندیم، میخ‌ها را محکم بکوبیم و از مسیر سیل‌ها بپرهیزیم.  

خُنجی‌های دیم‌کار از همسایگان چادرنشین خود نیز تشنه‌تر بودند. برکه‌های آبشان ته کشیده بود. 

شادی و هیجان ما حدّ و حصر نداشت.

محال بود که هواشناسان خبره طایفه قراچه از راهی چنان دور بیایند و امیدی چنین بزرگ را بیهوده در دل خان و مردم ایل برانگیزند. 

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان بی حساب و کتاب نیستند و رمز و رازی با سپهر برین دارند!

هنوز ستاره‌ها، بی‌پروا به سرنوشت ما، می‌درخشیدند که من و مهمانانم به چادر‌های خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که با هلهله مادر از خواب بیدار شدم و مهمانان را بیدار کردم تا همه با هم نوای فرح‌بخش باران را بشنویم و به آهنگ دل‌انگیز برخوردِ مروارید‌های زلال و سفید با چادر‌های گرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگار دوردست لالایی و گهواره تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می‌روم آهنگی بدین دلنشینی نشنیده‌ام، آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت، بر ظرف‌های پراکنده‌ی مسی، بر پیت‌های حلبی، بر قوطی‌های خالی، بر پیر و جوان و بر انسان و حیوان.

نه که آهنگ بلکه بانگ باشُکوه فتح و ظفر بود.

شیپور پیروزی زندگی بود بر مرگ، پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی.

باران شب و روزی چند ادامه یافت و با رشته‌های باریک و بلندش آسمان را به زمین دوخت.

فریاد شادی از همه‌جا و همه‌کس برآمد.  

خان فرمان داده بود که پیک نامه‌رسان چابک‌سواری به اسم لطف‌الله‌بَک، نامه را برساند و بازگردد.

فرمان دیگرش این بود که اگر پیشگویی به حقیقت پیوندد، بی‌درنگ به دیدارش بشتابم.

مهمانان خُنجی من نیز برای بازگشت در شتاب بودند، لیکن ابر‌های پیچنده و سیل‌های کوچک و بزرگ خروشنده به هیچ کس اجازه حرکت نداد.
*****
زمین آماده قبول هدیه آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه‌ها جنبیدند.

پاجوش‌ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ‌های دیرپای کُنار‌ها‌تر و تازه شدند.

بچه‌ها و بره‌ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان‌های آبستن به شیهه درآمدند. دوران گشاده‌دستی آغاز شد.

جشن باران برپا گشت:

خرمنی از آتش سرخ بر فراز برجی از سنگ‌های سپید زبانه کشید و پیرامونش زنان و مردان رنگین‌پوش به شکل قوس قزحی زنده و زیبا حلقه زدند و با آهنگ پرشور کَرنای فرامرز، استاد کم نظیر ایل به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود.

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

برگرفته از: بهمن‌بیگی، محمد (۱۳۷۴) اگر قره‌قاج نبود، تهران: باغ آدینه، صص ۴۹ تا ۵۴

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها