سیما آن روزها تغییر کرده بود.
به خودش میرسید و بلند بلند میخندید.
باشگاه میرفت، غذاهای خوب میپخت و حتی با مهیار مهربانتر شده بود.
پسرم بود مهیار و شش سال بیشتر نداشت.
با هم نقاشی میکشیدند، بازی میکردند و گاهی از سر و کول هم بالا میرفتند.
نه اینکه از تغییرش ناراحت باشم، نه! اما رفتارش برایم عجیب و غریب بود.
سیمایی که مدام نق میزد و به همه چیز ایراد میگرفت و از اینکه بچهدار شده اظهار پشیمانی میکرد، حالا طور دیگری شده بود!
نمیخواستم و دوست نداشتم بدبین باشم، اما چیزی مثل خوره وجودم را میخورد و شاید بیشتر از همه زمانی بود که سیما گوشیاش را در دست میگرفت و لبخندهای مرموزانه میزد...
سعی میکردم فکر بد نکنم و بگویم خیالاتم واهی است، اما سیمایی که اگر من با دوستانم برای چند ساعت بیرون میرفتم کلی نق و نوق میکرد و تا یکی دو روز قهر بود که چرا ما را تنها گذاشتهای، حالا از رفتنم استقبال میکرد، ساعت رفتنم را میپرسید و برای برگشتنم پافشاری نمیکرد...
عادت نداشتم به سراغ گوشیاش بروم و او را چک کنم.
خودش هم میدانست.
اما آن روز صبح قبل از اینکه از خانه بیرون بزنم، وقتی صدای زنگ پیامش را شنیدم ناخودآگاه کنجکاویام گل کرد؛ خصوصاً اینکه سیما حمام بود...
رفتم سراغ گوشیاش... عجیب بود.
رمز گوشیاش را عوض کرده بود، اما پیام روی صفحه بود و میشد آن را خواند...
«سلام عزیزم، صبح قشنگت بخیر...» و بعد هم چند تا گل و قلب و...
فشارم افتاد و یخ کردم.
دوباره خیره شدم به صفحه گوشی، نه! اشتباه نمیدیدم... خواستم همان جا بمانم و از سیما توضیح بخواهم، اما بیهوا از خانه بیرون زدم.
مات و منگ بودم... نمیدانستم کجا بروم و چکار کنم.
تا ظهر که برسم خانه، هزار و یک فکر آمد توی سرم، اما باید صبر میکردم.
باید مچش را میگرفتم.
طوری که نتواند حاشا نکند...
ظهر را به خانه نرفتم.
تحمل این که در چشمان سیما نگاه کنم و خندههایش را ببینم برایم سخت بود، به چه میخندید؟
به ریش من؟
چه کم گذاشته بودم برایش در این زندگی؟
محبت؟
احترام؟
پول؟
به نفهمی خودم غبطه میخوردم که چه صادقانه دوستش داشتم.
ساعت ۹ و ۱۰ شب بود که رفتم خانه... سردرد را بهانه کردم و شامنخورده خوابیدم.
قبل از خواب، اما گفتم یکی دو روز کار دارم و فردا به مسافرت میروم.
باید تکلیف روشن میشد...
صبح زود از خانه بیرون زدم.
بیرون از کوچه، جایی که دید نداشت ایستادم.
حوالی ساعت ۸ مهیار با سرویسش رفت و من ماندم و انتظاری کُشنده...
ساعت حوالی ۱۰ بود که سیما سر و کلهاش پیدا شد... به خودش رسیده بود.
از کوچه زد بیرون.
اطرافش را میپایید.
کمی از کوچه دور شد و گوشهای دنج ایستاد...
از ماشین زدم بیرون و همان حوالی ایستادم.
به چند دقیقه نکشید که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد... دستانم میلرزید و قلبم داشت از سینه بیرون میزد.
دلم میخواست گریه کنم.
سیما به سمت ماشین خیز برداشت... به سمت در جلویی ماشین رفت.
دستش رفت برای دستگیره.
در را باز کرد، نشست...، اما هنوز در را نبسته بود که خودم را به ماشین رساندم.
در را باز کردم و زُل زدم به سیما... انگار سطل آب یخی ریخته بودند روی سرش... به تتهپته افتاد و دستانش شروع کرد به لرزیدن...
- آقا رو معرفی نمیکنی؟
زبانش بند آمده بود و انگار جانش داشت در میرفت.
نفسش جا نمیآمد...
- همونیه که صبحها برات پیامک صبحبخیر میفرسته با گل و قلب؟
جوان راننده که ترسیده بود از ماشین پیاده شد و فرار کرد.
به سیما نگاه کردم و برگشتم به سمت خانه...
*****
به غلط کردن افتاده بود سیما ...، اما مگر میشد این اشتباه را نادیده گرفت؟
همان روز در میان اشک و التماسهایش گفت پسری بوده که در زمان ازدواج و پیش از من او را دوست داشته و نشده که با هم ازدواج کنند.
جای انکار برای سیما نبود.
التماس بود و گریه و خواهش که او را ببخشم و از گناهش بگذرم.
به خاطر مهیار...، اما نمیشد!
اسم طلاق را که پیش کشیدم گریههایش بیشتر شد.
خواست یک فرصت دیگر به او بدهم و قسم خورد دیگر دست از پا خطا نکند... گریههایش به هَمم میریخت و بیشتر از همه فکر کردن به این که بعد از طلاق چه بر سر مهیار میآمد...
بخشیدم او را، بیشتر از همه به خاطر مهیار اما...
دیگر زندگیامان زندگی نشد... دست خودم که نبود.
نمیتوانستم سیما را مثل سابق دوست داشته باشم.
نمیتوانستم به او محبت کنم... سیما برای بهبود رابطهامان تلاش میکرد، اما من مدام به خیانتش فکر میکردم و به کاری که کرده بود.
از خانه فراری بودم و از سیما...
دروغ چرا؟ رابطه سردمان باعث شد کمکم من هم به خیانت کشیده شوم.
ودم را در این مورد محق میدانستم.
اغلب در خانه نبودم و اگر بودم سرم توی گوشی بود... خیلی طول نکشید که سیما ماجرا را فهمید...
حرمتها شکسته شده بود و احساس بینمان نابود... زیر آن سقف مشترک جای هر دو نفر ما نبود... حتی به خاطر مهیار...