تعداد بازدید: ۱۲۵
کد خبر: ۱۹۰۰۸
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰ - 2023 30 December
کافه داستان
نویسنده : سروش صحت

صدای بنان تاکسی را پر کرده بود.

«آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟» مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «مخمل که میگن اینه‌ها، لاکردار از مخمل هم مخمل‌تره.»

راننده گفت: «نمی‌دونم چی تو این آهنگ‌های قدیمی هست که تو این جدیدی‌ها نیست.»

جوانی که کنار پنجره نشسته بود، گفت: «کی میگه؟ مگه فرهاد و فریدون فروغی کم باحالند؟»

راننده گفت: «خب، اون‌ها هم قدیمی‌اند دیگه.»

جوان گفت: «ولی جزو جدیدی‌ها محسوب میشن.»

راننده گفت: «اگه اون‌ها جزو جدیدی‌هان پس منم جدیدی‌ام. من و فرهاد هم‌سنیم.»

از آینه به راننده نگاه کردم.

راننده موسفید هم با شیطنت نگاهم کرد و چشمک زد.

مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «لاکردار صداش یه کاری با آدم می‌کنه که آدم کیف می‌کنه.

تمام سلول‌های آدم میگن آخیش… آخیش.

نمی‌دونم چی تو این آهنگ‌ها هست.»

زنی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «من وقتی جوون بودم روزی صد بار این ترانه رو گوش می‌کردم.»

جوان گفت: «دیگه اینقدر هم باحال نیست که آدم بخواد روزی صد بار گوش کنه.»

زن گفت: «آخه یکی بود که من دوستش داشتم، ولی نشد، برای همین این ترانه خیلی بهم می‌چسبید.»

بنان خواند: «آسمان، چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند، در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا.»

زن دستمالی از کیفش درآورد و با لبخند گفت: «مسخره است، هنوز هم وقتی این ترانه رو می‌شنوم…آه.»

بعد اشک‌هایی را که تندتند از گوشه چشم‌هایش می‌چکید پاک کرد.

مرد کناری‌ام گفت: «گفتم تو این آهنگ‌ها یه چیزی هست.»

زن گفت: «نه بابا، من دیوونه‌ام و اِلّا تو هیچ‌جا، هیچی نیست.»

و دوباره اشک‌هایش را پاک کرد.

مرد گفت: «چرا هست، خوب هم هست.»

چیزی هست...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها