پیسرم بَ خانَه آمد و گفتَه کرد: به به چَه بوی کبابی مَیآید؛ هوس کباب بَکردم.
مَثال برق خودم را از روی بخاری بَ روی زمین انداختم و داد بَزدم: سوختم، سوختم.
این قدر ناراحت و خستَه بودم که خودم هم نفهمیدم بعد از برگشتن بَ خانَه، بَ جایَ صندلی، روی بخاری رَوشن نشستَه کردم و در فکر گَرانی و مخارج زیندَگانی فرو رفتَهام.
دلم بَگرفت؛ وقت زیادی است که بچَهها یَک آبگوشت درست و حسابی نخوردَهاند. یا دمپوختک مَیخورند یا ترید نوشابَه.
از وقتی شَنیده کردم گوشت به کیلویی نیم مَلیون رَسیده کردَه، نَگاهم بَ گوربَههای محل محبتآمیز شده. ماهی و مَیگو که دیگر اسمش را نیاور؛ اصلش که گَران است هیچ؛ در وُلسوالی نَیریز دو برابر گَرانتر از شیراز مَیفروشند.
کار بَ جایی بَرسیده که داد قصابها هم در آمده و هفتَه گوذشته همگی دستَهجمعی بَ سوراغ ارباب وُلسوالی نَیریز روان شدند که بَ داد نرخ گوشت بَرسد.
او هم بَ ارباب شیرازش زنگ بَزد و فهمید آنجا ۶۰۰ هَزار تومان شده است.
این بود که بعد از قطع کردن تیلیفون، سورفَهای بَکرد و بَگفت: «خدا را شکر کونید که همین هست!»
فِکِر کونم منظورش این بود که خدا را شکر کونید که مردم از پشت ویترین، مرغ و گوشت را نَظاره مَیکونند و شَکلشان یادَشان نَمیرود.
ون ممکن است بعداً همین هم نباشد!
کار بَ جایی رَسیده که شَنیده کردم گوسفندان بَ جای مردمان این وَلایت بَ سفر دوبی روان مَیشوند تا با عربها عشق و حال کونند.
گفتَه مَیکونند تجارت گوسفند از طلا هم پر استفادهتر است.
یَک روز پیرزنی مرا در کوچه صدا بَکرد و بَگفت: خَیر نَظاره کونی جیوان؛ بیا این کیسَه گوشت و میوَه را کمک من تا دم در خانَه بَرسان.
در مسیر خانَه پیرزن، چَهره پیسرم در حال کباب خوردن پیش چَشمانم آمد و شَیطان حرامزاده مَیخواست فریبم دهد که سرعتم را زیادَه کونم تا پیرزن بَ من نرسد. اما پیش خود گفتَه کردم نه، در مرامم نیست این کارها را بَکونم.
امیدوارم دیگر گوشت مَثال بنزین کارتی نشود که بَ ما افغانیها کارتَ گوشت نَمیدهند؛ تازه اگر همان را هم هک نکونند.