کاظم بهمنی زاده ۱۲ اسفند ۱۳۶۴ در تهران. محصل رشته مکانیک.
سرودن را بهصورت جدی از سال ۱۳۸۵ آغاز کرد و در کنگرهها و جشنوارههای مختلفی برگزیده و حائز رتبه شد. مدیریت «کافه کتاب نام» را برعهده دارد. «پیشامد» و «عطارد» دو مجموعه شعر اوست.
*****
پیش از آنی که بخواهی از کنارت میروم
تا بدانی عذر ما را خواستن، کار تونیست
*****
قدرنشناس ِ عزیزم، نیمهی من نیستی
قلبمی، اما سزاوار تپیدن نیستی!
من غبارآلود ِهجرانم تو، اما مدتیست
عهدهدار ِ آن نگاه ِ لرزهافکن نیستی
یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعد ِمن اندازهی یک عشق، روشن نیستی!
لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!
چون قیاسش میکنی با من، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم، میگویی: اصلاً نیستی!
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی
*****
تیر برقی «چوبیام» در انتهای روستا
بیفروغم کرده سنگ بچههای روستا
ریشهام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا
حال، اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمیارزم برای روستا
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیام میکرد قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم میکند دیزی سرای روستا
من که خواهم سوخت حرفی نیست، اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
****
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمینکرده عقب میماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را