هر روز تا این وقتها رسیده بود. دامادمان زود سر کار میرود، او را میرساند.
صبح پشت شیشه نشسته بود و آفتابش را روی چند درخت کهنسال چنار و گردو که شاخ و برگهایش در هم شده بود میسُراند.
این حرفها را تا مادر میرسید مرتب تکرار میکرد. در دلم میگفتم «خدا کند برای مادر اتفاقی نیفتد که این بچه دق میکند».
وقتی مادر پیدایش میشد انگار شادی و نشاط میریخت توی اتاق، صورتی پر و سفید که نشاط از آن میبارید. انگار خدا آفریده بودش برای هر چیز که بوی نشاط میدهد.
- از شش بچهام فقط «شهریار» گرفتار شده است. هفت هشت ماهش بود که فهمیدم. رنگش مثل زردچوبه شده بود. دکترها گفتند تالاسمی است. از همان موقع هر پانزده روز یکبار خونش را عوض میکنیم.
بیست و شش ساله است. کسی باور نمیکند. هر که ببیندش فکر میکند چهارده پانزده سال بیشتر ندارد. صورتش رنگ بخصوصی دارد، بی نام. سبزه بیرنگ؟ شاید! گاه به تیرگی میگراید. لبهایش نیز همینطور است. لثهها بدون خون و دل آزارند.
مادر که میآید دست میاندازد گردنش او را میبوسد. چند بار - بعد مینشیند و با حوصله صبحانهای که آورده است لقمه لقمه به دهان شهریار میگذارد.
پدرش نمیتواند بیاید. مستخدم آموزش و پرورش است. دو مدرسه دستش است. شیفت صبح و عصر تمام کارها افتاده گردن دختر بزرگم، یکی از دخترها که به شوهر رفته است و شیراز زندگی میکند.
شهریار زیاد حرف میزند. جز این که من خواب باشم وگرنه اتاق روی سکوت را نمیبیند. با پرستارها راحت و خودمانی است. هیچگونه کمرویی در حرکاتش وجود ندارد. از هشت ماهگی - پانزده روزی یکبار آنها را دیده است.
میگوید: دلم میخواهد پدرم بیاید. یک روز که میتواند مرخصی بگیرد. آقای فقیری هم معلم است. منطقه برنجکاری بوده است. اگر پدرم اینجا بیاید کلی حرف دارند که برای هم بزنند.
مادر میگوید: خودم باید بروم آنجا. خودم که باشم او میتواند بیاید. حالا که تو نگرانی نداری سه تا عمویت که مرتب به تو سر میزنند. از خورد و خوراک هم که کم و کسری نداری.
شهریار سر میگذارد در گوش مادرش و پچپچ میکند. بعد بلند میگوید: میآدش - ها؟
این کلمهها را بلند میگوید. خیره به مادر نگاه میکند. مادر مستأصل به من نگاه میکند.
- من نمیدونم.
- چرا نمیدونی؟ آدرسشو بلد نیستی - شماره تلفن نداده.
- نه نداده.
مادر آرام نیست. مرتب به من نگاه میکند. گونههایش گلبهی شده است. سفید و سرخ عینهو هلو. بعضی قسمتها بیرنگ و مات. بعضی جاها هم قرمز خوشرنگ.
- نمیتونم، ننه من بیست و شش سالمه.
-، اما تو ضعیفی. به نظر چهارده - پانزده ساله میرسی. اون وقت دو هفتهای یک بار باید تمام خون بدنت عوض بشه.
- پس یکبارگی بگو برم بمیرم.
بعد انگار از حرف خودش پشیمان شده باشد گفت: اگر کوچکتر بودم میتونستم پیوند استخوان انجام بدم. دکتر کریمی این کار رو برام میکرد.
به من خیلی علاقه داره. میگن رفته ایتالیا. اونجا پیوند استخوان انجام میده. به زور نگهش داشتن. اما حتم دارم که بر میگرده، منو خیلی دوست میداره! ننه اگر شما کاری برام نکنین دست به دومن دکتر میشم.
مادر گفت: حالا که سفر خارجه.
- بالاخره بر میگرده. قبلاً مدتی رئیس این بیمارستان بوده. کاری که نداره از خانم شادی میپرسم. خیلی باهام جوره. مرتب میگه یکی از همین پرستارها رو بپسند تا کارشو برات جور کنم. او جدی میگه.
مادر گفت: تو چی گفتی؟
- من - من هیچی نگفتم.
- یعنی از این همه دختر یکیشو هم نپسندیدی؟
- خدا زیادشون کنه. همشون خوبن، (سر در گوش مادرش برد)، اما کی میشه خانم دلاوری! گفتم: آقا شهریار! حالا ما دیگه نامحرم شدیم رو در بایستی نکن. حرف بدی که نمیزنی.
مادر گفت: تو رو خدا نصیحتش کنین.
شهریار گفت: مردم به بچههاشون پانزده سالگی زن میدن.
مادر گفت: مردم شانس و اقبال دارن. باشه چشم اول بذار از این خراب شده بیرون بیام.
شهریار گفت: واقعاً که خدا به داد زندانیها برسه. تو یه اتاق کوچک - انفرادی.
گفتم: هیچ دزد و قاتلی را تو انفرادی نمیاندازن. مادر کنارم آمد. آهسته گفت: تو را به خدا حواسشو پرت کنید. اصلاً راجع به عشق و عاشقی و زن و زنخواست براش حرفی نزنین. شهریار گفت: من حواسم جمع کارم هست. نمیخواد یواشکی به آقای فقیری حرف بزنی. این همه که بابام براشون کار میکنه جورشونو میکشه.
من که یک ساعت یک ساعت تو صف نانوایی وا میایستم تا ظهر نون گرم و تازه بخورن. حالا نباید یه دیدن از من بکنن؟ الان پانزده روزه که اینجا اسیرم. من کاری به بقیه خانم معلمها ندارم. به درک، چرا خانم دلاوری نیامده دیدن من. بهش گفته بودم که غصه نخوره، باهاش عروسی میکنم. تازه پاگذاشته تو بیست سال.
ناخودآگاه گفتم: خوشگل هم هست.
مادر وارفت. نگاهی عجیب به منانداخت و به طرف پنجره رفت و دستهای لرزانش را به شیشه کشید. نیمرخش را میدیدم. صورتش پر از خون شده بود. دسته گل را به آب داده بودم.
شهریار گفت: میگید خوشگل مثل ماه - راه که میره انگار کبک میخرامه. مغرور مثل اسب مهدیقلی عارش میآد به کسی نگاه کنه. همه آرزوی یه نگاهشو دارن. خودم دلم میخواست خیلی بلند نباشه. باید با من جور باشه.
مادر عصبانی برگشت. معلوم نبود به کداممان حرف میزند.
فریاد کشید:
- شهریار بس کن. این چیزها به آقای فقیری چه ربطی داره. زندگی ما مال ماست!
شهریار مفلوک وا رفت. توی تختش منجال و گلوله شد. حالا دیگر صورتش سیاه میزد. توی دلم گفتم قدر عشق را میداند. توصیف او از خانم دلاوری توصیف یک عاشق طلبکار است.
بعد از ظهر دورش شلوغ میشود. دو تا دایی دارد و سه تا عمو. دامادشان هم آمده بود، پیراهن زرد، دکمهها تا نزدیک نافش باز بود. یک الله و زنجیر روی سینه پرمویش جلب نظر میکرد. موهایش را فر ریز زده بود. اصلاً به تیپ محجوب بقیه جور در نمیآمد.
شهریار گفته بود که درآمدشان خوب است. عموها و داییها در کار تأسیساتاند. آپارتمانهای بزرگ را کنترات میکنند. تمام کارهای لوله کشی را انجام میدهند.
همگی مهربان و خوبند. کنار تختم میآیند و احوالم را میپرسند. همگی لاغر و کشیده هستند. این دو ساعت ملاقاتی، کِیف شهریار کوک است. فقط میخورد. کم حرف میزند. هر وقت هم که صحبت میکند، دستور میدهد. دلش هوس چلوکباب برگ کرده است. ته چین و خورشت فسنجان هم جزو درخواستهایش هست.
یکی از عموها میگوید: این چیزها در خانه شاید برایت بد باشد. یک دفعه غزل خداحافظی را خواندی.
شهریار گفت: من مثل گربه، هفت تا جون دارم. بیست و شش ساله تو سرما و گرما دارم میام شهر و بر میگردم و خونم رو عوض میکنم.
مادرش با خانمم دوست شده و برای هم حرف میزنند. انگار حرفشان تمامی ندارد.
امروز یکی از داییها خبر آورد که آقای شوکتی کارمند بانک روستایشان با پرایدش رفته تو شکم یک پاترول و جابهجا کشته شده. شهریار گفت بهتر، آدمی که به نان شب محتاج بود حالا یک خانه خریده بود و یک پراید آن هم ظرف ۲ سال که کارمند بانک شده بود. مگر حقوقش چقدر بود.
عموی کوچکتر گفت: شهریار جان، عمو، او دیگر دستش از دنیا کوتاه شده، پشت سرش حرف نزن - خوب نیست. ما که ضامن بهشت و جهنم کسی نیستیم.
شهریار پرخاشگرانه گفت: چند بار ما را «سعدیه» دید، با مادرم. خونم را عوض کرده بودم. دست برایش بلند کردم، اما او شیشه نصفه را بالا میکشید و گاز میداد میرفت.
مادر گفت: شهریار قربونت برم. بیست و شش سال آمدیم شهر. بیمارستان خون عوض کردیم. یک بارش شد که در بمانیم؟ خوشش نمیآمده کسی را سوار کند. وقتی کسی مرد - مرد. دیگر نباید پشت سرش حرف زد، شاید ارث و میراثی گیرش آمده باشد.
شهریار گفت: حتماً ارث و میراث بیبیم گیرش آمده.
همه خندیدند.
عموی وسطی گفت: راستی نگفتن کی مرخصی؟
- نه کسی به من چیزی نمیگه. اگر دکتر کریمی از ایتالیا میآمد.
دایی اش گفت: او که برگشته. من خودم دیدمش. تو همین بیمارستان داره پیوند استخوان انجام میده: بغل گوش خودت، بخش کودکان.
شهریار فریاد کشید: ننه بغل گوشمون بوده، ما نمیدونستیم.ای خدا - همین فردا میری پهلوش میگی شهریار خیلی دلش برات تنگ شده.
حالتی بغض آلود لحن صدایش را عوض کرد. «یادت نره هاا»!
مادر بدون معطلی گفت: چشم عزیزم، حتماً میرم تو جون بخواه.
شهریار آرام گفت: فقط او درد منو میدونه، بقیه گیجن. هر کس یه چیزی میگه. هر روز ازم خون میگیرن. این آزمایشها تمومی نداره. میترسم دستی دستی منو بکنن زیر خاک!
مادر گفت: این حرفها را نزن. میری بیرون نترس، دکترها به من گفتن همین حالا هم میتونیم مرخصش کنیم. اما یه کشت داره که یک هفته طول میکشه.
شهریار ناگهان گفت: اگر میخواهید برید برید، من خوابم میآد. ملافهاش را کشید روی سرش. عموها و داییها مانده بودند چکار کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند بروند.
خانمم رفت کنار مادرش. آهسته حرف زدند. فقط دیدم که خانمم دستمال کاغذی را دست مادر داد تا چشمانش را پاک کند. هر دو از اتاق بیرون رفتند. در چنین مواقعی یکی چنگال میانداخت و قلبم را میفشرد. به شهریار نگاه کردم، آنطور که ملافه را روی سرش کشیده بود. خشکم زد. موهای ریز بدنم سیخ شدند. عینهو مرده - بدون هیچ جنبشی! نگذاشت که در تلخی ماجرا بمانم، ملاف را از روی سرش کنار زد. چشمان بی نورش را به سقف دوخت. بدون این که مخاطبش کسی باشد گفت: من مزاحم اینها هستم. خیلی براشون دردسر درست کردم. ننهم تا منو تو بغل نگیره شبها خوابش نمیبره. اما من میدونم که برای من حکم صادر شده، هیچ راهی نمانده. تو خطی که افتادم باید جلو برم. از دست کسی کاری بر نمیآد.
شب شامش را خورد. مادر رفته بود. غربت شب بیمارستان در نور کم و مرده مهتابیها بیشتر نمود داشت. اصلاً رنگها تغییر کرده بودند. یک بار به سرپرستار گفتم: تو را به خدا این رنگها را عوض کنید. آخر چه کسی دستور داده رنگ توسی تیره به دیوار بزنند؟ سقف و دیوار همه یک رنگ! حالا در شب چه والذاریاتی (=پریشانی و سختی) پیش میآید.
شهریار چهار زانو روی تخت مینشیند. دستگاهی کوچک دارد اندازه رادیو دو موج، مستطیل است. پانزده در هفت - هشت سانتیمتر. شیشهای دارد که بی شباهت به گرد پنیسیلین نیست. در میآورد با آب مقطر قاطی میکند. میگذارد توی دستگاه. نوک سوزن به لوله نازکی وصل است که آن هم میرسد به دستگاه. باید سوزن با زاویه چهل و پنج درجه پایین شکم فرو رود. بعد هفت ساعت طول میکشد تا دارو به بدنش برسد.
- یک دفعه زد به سرم. هر چه دور و بریها گفتند گوش نکردم. لجبازی میکردم. درست سه ماه تزریق نکردم. سه ماه - حالم بد شد آوردنم اینجا. فکر میکردم مرگ راحت است. نمردم، اما اینجا اسیر شدم. طاقت میخواهد.
گفتم: در این مدت هفت ساعت بیداری؟
- نه خوابم میبرد. هر وقت بیدار شدم سوزن را بیرون میکشم.
به دستش نگاه کردم که در گچ بود. انگشتانش بیرون بود، میتوانست با آنها کار کند. اما رنگ گچ کثیف و سیاه شده بود، دل آزار بود. قبلاً برایم گفته بود که رفته بوده ماهیگیری. رودخانه «کر» که آب ندارد. اما آب در بعضی قسمتهای گود گنداب مانند میایستد. گفته که ماهی هفت کیلویی هم آنجا گرفته است. آن وقت لبه رودخانه ایستاده بوده که سطح آب چهار پنج متری بوده. زیر دیوار پوک بوده. خراب میشود. میافتد کف رودخانه دستش میشکند. میآورنش بیمارستان چمران شیراز. دستش را گچ میگیرند. میخندد و میگوید. تا حالا سه چهار بار پایم شکسته و دو بار هم دستم. هر دوبار هم جایی که قبلاً شکسته بود. آخر استخوانهایم پوک است. من نصف آدم هم نیستم. چه کسی میگوید که من بیست و شش سالم است. تو ده همسنهای من سه چهار تا بچه دارند. اما من الاف شبها میروم پهلوی دوستهام فیلم نگاه میکنم. ماهواره هم دارند. همه جور فیلم. مغازهای توی ده هست که فیلم کرایه میدهد. خوبست، دوبله است. صحنه هم ندارد. برای خانواده خوبست.
- مگر تو صحنه دار هم نگاه میکنی؟
- ماهواره که روشن باشد همه چیز نشان میدهد.
- از خانم دلاوری بگو.
سکوت میکند. گویی آهی هم از سینه بر میآورد. چند بار فقط توانستهام به او بگویم که دختر خوبی است، مهربان است. همین.
- او چکار میکند؟ چطور جوابت را میدهد؟
- احوالم را میپرسد. راجع به بیماریم حرف میزند
- دلسوزی میکند. از این که پانزده روزی یک بار باید خونم را عوض کنم دلش میگیرد. فکرم چرا به دیدنم نیامده. تمام مردم میدونند که من بیمارستانم. گفتم شاید در چند روز آینده بیاید.
سکوت میکند. ناامید به من و دیوار نگاه میکند. بعد لوله شیشهای رنگ که دارو را به بدنش میرساند بالا میگیرد.
- زندگی من دست این لوله است.
شب پشت پنجره درنگ دارد.
- یادمان دادهاند چطور تزریق کنیم. کاری ندارد. آدم به بدبختی هم عادت میکند. اما من غفلت کردم. سه ماهه تزریق نکردم. تیشه به ریشه خودم زدم.
ملافه را روی صورتش میکشد. پنج دقیقه طول نمیکشد. سرش را از زیر ملافه در میآورد.
- گفتم که یه گاو اسرائیلی خریدم.
متعجب نگاهش میکنم «گاو؟ براچی؟»
- برای شیرش - هیکلش اندازه نصف این اتاقه
- روزی پانزده کیلو شیر میده، من میترسم نزدیکش برم. برادرم شیرشو میدوشه. بابام خریده که من مشغول بشم. پیشنهاد خودم بود. هفتصد هزار تومن. محمد رحیم که سوپر مارکت داره یکجا شیرشو از ما میخره. صبح تا صبح میاد میبره. خامه و سرشیرشو علیحده میفروشد. بقیهاش را ماست میکنه. خوب نفعی براش داره. اما بابام از دو سه جا وام گرفته. بابام کارهای برقی هم میکند. مخصوصاً سیمکشی. حسینیه رو مفت و مجانی سیمکشی کرد. شورا خیلی به بابام احترام میزاره. یه خونه هم داریم دادیم دست خانم معلمها نمیزاریم دست به سیاه و سفید بزنن. بابام خرجشونو میده. دهشاهی هم نمیگیره.
- پس بابات باید خیلی اعیون باشه. خوب دیگه چرا از چند جا وام گرفتین؟
- میدونی، مردم چشم و نظر تنگن. به آدم چشم میزنن. مخصوصاً وام گرفتیم که بگیم بدهکاریم.
به سالهای دور زندگی در روستا فکر کردم. همه اسیر دست سلفخرها بودند. حاجیهایی که از شهر میآمدند. تازه برنجکاری هم بود. نصف حقوقم را ده تومن ده تومن از چنگم بیرون میکشیدند. نان خالی نداشتند بخورند.
حالا شهریار میگوید شش نفر در دهشان کمباین دارند که یکی از آنها عمویش است. از اسفند میرود خوزستان تا آخر اردیبهشت با شش هفت میلیون بر میگردد. اکثراً تویوتا دارند یا پیکان صفر یخچالی.
- من یک دقیقه توی خانه بند نمیشوم. موتورسیکلت بابام رو ورمیدارم از این ده به آن ده دائم در حرکتم. مردم احترام منو دارن. بابام نامهرسون آموزش و پرورش هم هست. تا بخواهی دوست و رفیق دارم. بیشتر شبها خانهشان میمانم تا صبح فیلم نگاه میکنم. عوضش روزها تا لنگ ظهر میگیرم میخوابم. کاری که ندارم. اما دو تا از رفقام از همه رفیقترند. با اونا میریم شکار مرغابی و غاز کنار رودخونه. چند تا بیشهی درست و حسابی هست مالامال آب شرب. آب زمینهای شلتوککاری میآد اونجا. معدن مرغابی و غازه. یه سنگ بپرونی هزار تا غاز و مرغابی از وسط نیزارها بلند میشن. کیف میکنم وقتی تیر میخورن. بالهاشون خود بهخود بسته میشه مثل یه تکه سنگ میافتن تو بیشه. بیشترشون حروم میشن دستمون بهشون نمیرسه. یا پیداشون نمیکنیم. اما بیدشت در نمیریم. دست خالی برنمیگردیم خونه. با گوشت مرغابی یخنی خوردی؟
- نه
- خیلی خوشمزن. یه سفری با بچهها بیایید ده ما بد نمیگذره.
- من که خیلی دلم میخواد.
- یه بار سگ بردیم که بره مرغابیهای شکار شده رو بیاره، وقتی برگشت نصفی از مرغابیها رو به نیش کشیده بود. پوزهاش پر از خون و پَر بود. یادم که میآد دلم به هم میخوره. با سنگ گذاشتیم دنبال سگ، سگ رفت. دیگه توی ده هم ندیدمش. ننهم میگه شاید از ما بهترون بوده.
- خانم دلاوری تاسکباب گنجشک دوست میداره. به ننهم گفتم نگه که شبها میریم چراغ قوه میندازیم تو درختها و گنجشکهای خواب رو میزنیم. خیلی دل نازکه. هر وقت این سریالهای تلویزیونی را میبینه یه قوطی دستمال کاغذی میزاره کنار دستش تا اشکاشو پاک کنه.
- خانم دلاوری هم میدونه دوستش میداری؟
بلافاصله جوابم نداد. معلوم بود که دارد فکر میکند. انگار که مخاطبش من نبودم.
- آدم از نگاه همه چیز رو میفهمه.
ساعت ده صبح دکتر کریمی آمد. بلند قد و جوان و خوش برخورد. به شهریار دست داد انگار دوستی چندین ساله، احوال هم را پرسیدند. شهریار هیچ رودربایستی نداشت. اینطور حس میکردم که مریضی شهریار که هیچ ازش سر در نمیآورم اکنون خوب شده است. چون بیمار تالاسمی را در بخش قلب بستری نمیکنند. ایمان و اعتقادش به دکتر کریمی او را به زندگی امیدوار میساخت. گویی دکتر هر پانزده روز یک بار سند زنده بودنش را امضاء میکرد و وقتی با اندوه سرتکان میداد و میگفت: حیف که سنت از پانزده سال بیشتر است و گرنه برایت پیوند استخوان میزدم گل از گل شهریار میشکفت.
دکتر کریمی پروندهاش را ورق زد و گفت: همه چیز تقصیر خودت بوده. تو کار را خراب کردهای ما باید درستش کنیم. انشاءالله نتیجه کشت خوب است و مرخص میشوی. یک اکو هم از قلبت بگیر برای احتیاط. نارسایی قلبی هم به هم زدهای. مرد حسابی به خودت برس.
شهریار با لبخندی بر لب گفت: دولتی سرتان اصلاً نمیگذارم بهم بد بگذرد. شکارم سر جاشه. تفریحم سر جاشه. یک آن در خانه بند نمیشوم.
دکتر کریمی گفت: از دست شکستهات پیداست.
هنوز خیلی حرفها از زندگیش باقی مانده بود که به من زد و من حیرتزده بودم. آنگونه زندگی میکرد که خودش میخواست. چیزی که برای اکثر مردم حسرت بود. مگر دنیا را چند بار به آدم میدهند؟ شهریار این را فهمیده بود.
بیمار بر که آمد، بلند شد راحت روی ویلچر نشست. مادر هم پشت سرش رفت. عمو ابتدا از پنجره بیرون را نگاه کرد. شاید منظرهای از این تکراریتر نباشد. عمو خودش را نزدیک تخت من کشاند. حس میکردم حرفی دارد و دنبال فرصت میگشته و حالا آن را به دست آورده است.
- حتماً شهریار برای شما خیلی درد دل میکنه.
راحت جواب دادم: حرف بادبزن دل آدمه. هر وقت میبینه تنها هستم برام حرف میزنه.
با رنجی در چهره انگار کسی که به زور وادار به حرف زدن باشد گفت:
- میدونید از خیلی چیزا که حرف میزنه اصلاً وجود خارجی ندارن.
- یعنی گاو اسرائیلی که روزی پانزده کیلو شیر میده؟
- کدام گاو؟ اینها همهاش سه اتاق دارن خودشون هفت - هشت تا هستن.
او اغلب تو خونه نشسته و سریالهای تلویزیونی رو نگاه میکنه. دستش هم از پله افتاد شکست. اشارهاش بکنی دست و پاش میشکنه.
- شکار غاز و مرغابی؟
- صداقت دارین.
- خانم دلاوری؟
- کدام خانم دلاوری - سرکارتون گذاشته.
- من که حرفهاشو باور کردم.
- لابد حرفهای منو باور نمیکنین؟
- او همیشه از شما تعریف میکنه.
- ما که بد او را نمیخواهیم. هر وقت نزدیک خون عوض کردنش میشه این حرفها رو شروع میکنه.
- او ناامیده. با این حرفها به خودش امید میده. ضرری به کسی نمیزنه. دلم نمیخواست این حرفها دروغ باشد. وقتی از چشمهای خانم دلاوری حرف میزنه چه ذوقی میکند.
عموی شهریار گفت: گاهی اوقات خود ما هم حرفاشو باور میکنیم.
- ما فکر زجری که میکشه نیستیم. به همه بگو حرفهایش را باور کنند. سخت نیست.
بیماربر بازگشت. شهریار فرز و چالاک رفت سر جایش. رویش را به من کرد و گفت: دیدمش. خانم دلاوری را دیدم. اومده بوده دیدنم. عذرخواهی کرد که دسته گل نیاورده. میدانستم بیمعرفت نیست.
مادر خسته روی صندلی نشست و سرش را گذاشت روی دستش لبه تخت.
شهریار گفت: خیل خوشگل شده بود. خیلی.
ملافه را روی سرش کشید. هیچ کدام از ما جرئت حرف زدن را نداشتیم.
شیراز - ۱۶ دی ۱۳۸۰