تعداد بازدید: ۲۵۳
کد خبر: ۱۸۸۰۱
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 09 December
نویسنده : فهيم عطار

قدیم‌ها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم که خیلی می‌فهمید.

اسمش «جمال» بود.

از خوزستان کوبیده و آمده بود تهران برا ى کارگرى.

اوّل‌ها مَلات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وَردست اوستا تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند.

جَنَم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره کارگاه: حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید، همه چیز.  

قشنگ حرف می‌زد. دایره لغات وسیعی داشت.

تُن صدایش هم خوب بود، شبیه آلِن دِلون. اما مهمّ‌ترین خاصیّتش همان بود که گفتم: خیلی قشنگ حرف می‌زد.

یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش‌متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش.  

«جمال» هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.

رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان.

حتّی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی.

«جمال»،  خودش زنگ زد و گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» 

خیلی خوب و خلاصه گفت. تَهِش هم گفت: «مُقنّّی‌مان دو تا دختر دارد.

خودش هم شناسنامه ندارد.

اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.» 

بعد «جمال» رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاکها.

خاک که نبود! گِل رُس بود و برف یخ‌زده چهار روز مانده.  

تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مُقنّی. دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود.  

اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دَک و پوزش.

آتش‌نشان‌ها گفتند؛ چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون!  

چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یک‌نفره کنده بودش!

بعد هم شروع کردند.

همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود.

چایِ گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود.  

فقط امّید نبود.  

مُقنّی سردش بود و ناامّید.  

«جمال» رفت روی برف‌ها کنارش خوابید، و شروع کرد خیلی قشنگ  قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد.  

حرف که نمی‌زد! لاکِردار داشت برایش نقّاشی می‌کرد.  

«جمال» می‌خواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. او می‌خواست امّید بدهد.

همه می‌دانستند خاک رُس و برف چهارروزه، چقدر سرد است! مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لایِ آن باشی!  

دو تا دختر فِسقِلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه.  

امّا «جمال» کارش را خوب بلد بود.

«جمال» خوب می‌دانست که کلمات، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند، اگر درست مصرفشان کنند.  

«جمال» چهار ساعت تمام ماند کنار مقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد: 

آبی، سبز، قرمز.  

«جمال» امّید را گاماس  ‌گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام؟!  

مُقنّی زنده ماند.

البتّه حتماً بیشتر هم به‌همّت «جمال» زنده ماند.

آدم‌ها همه، توی زندگی، یک «جمال» می‌خواهند برای خودشان.

زندگی از ازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست.  

فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی این‌همه اَبرِ خاکستری.  

رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس.  

کلمات را قبل از اِنقضاء، درست مصرف کنیم.

«جمالِ» زندگیمان  را پیدا کنیم.

«جمال» زندگیِ دیگران باشیم.

جمال زندگی

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها