اهمیت نمیدهم.
خوشبختانه تا الان کسی من را نشناخته.
صورتم را به خوبی پوشاندهام.
بار را که برمیدارم، بیآن که سرش را بلند کند، در دفترش یادداشت میکند و میگوید:
- ۴۰ کیلو!
بار را بلند میکنم و راه میافتم.
درد هنوز زیاد نشده، دوباره اهمیت نمیدهم.
دو ساعت دیگر به مرز میرسم. دردم شدید شده.
حس میکنم که مایعی داغ و دردناک و لزجی از من جدا میشود. ئاوین، با نگاه نافذش متوجه میشود.
به پشت سنگی بزرگ اشاره میکند و با هم مسیرمان را تغییر میدهیم.
کولبران بیتوجه به ما به راهشان ادامه میدهند.
با نگرانی میگوید:
- رنگت سفید سفید شده.
چند ماهته؟ بارت هم که خیلی سنگینه.
کمکم میکند تا روی تکهسنگی بنشینم.
نفسم میگیرد و به سختی جواب میدهم:
- فکرکنم سه ماهم باشه.
سرم را پایین میاندازم.
لرزشی خفیف در تمام بدنم میپیچد. کمرم درد میکند و نفسم بند میآید.
عرق سردی روی صورت و پیشانیام مینشیند.
از قمقمهاش چند قطره آب به صورتم میپاشد.
چند دقیقه بعد، موجودی ناتمام آرامآرام به دنیا میآید...
چارهای نیست.
باید او را به خاک بسپاریم.
با بغض و اشک آرام زمزمه میکنم:
لای لای نه مامی ژیانم؛ من وینهی باخوانم/ به دل چاودیریت ده کهم؛ بخهوه دهردت له گیانم
هی لایه لایه لایه؛ کورپهی شیرینم لایه