برنامه جمعه: «ساعت ۴:۳۰ صبح تا ۱۰. قرار: سر فلکه گاز. مقصد: آب چنارِ حاجیآباد».
دقیقاً ساعت ۴:۳۰ بیدار شدم.
بدون معطلی بیبهانه پیام دادم: «منتظر من نباشید.»
خواستم بخوابم که متوجه برق آشپزخانه شدم. مادر داشت برایم لقمه نان و پنیر میپیچید.
گفته بودم: «میروم کوهنوردی.» از طرفی نمیشد تیم ۲۰ نفره منتظر من بمانند.
قانونمندی و اقتدار سرپرست گروه اجازه این درخواست را به من نمیداد.
تصمیم گرفتم بروم. کوله پشتیام به امید دیدن تیم کوهنوردی ۱۰ دقیقه بعد داخل ماشین بود.
شهر خواب و جاده خلوت بود. قبلاً یک بار مسیر را با تیم آمده بودم، اما در شناسایی موقعیت جغرافیایی ضعف داشتم.
ذهنم تحلیل میکرد که اگر ماشینها را کنار جاده ببینم آنوقت بقیه مسیر را به یاد میآورم و وقتی آنها سرِ چشمه برای صبحانه ماندگار شوند به آنها میرسم.
اما کنار جاده ماشینها نبودند. ترس درونیام اجازه نداد که مسیر نامعلوم بروم.
هنوز ۵:۱۵ بود.
ادرم ساعت ۱۰ منتظرم بود نه این وقت روز.
سه هفته از کوه دور بودم.
خودم هم دلم نمیخواست به خانه برگردم.
باید مسیرم را عوض میکردم.
تصمیم گرفتم بروم بیدبخون.
ماشین را کنار تلمبه نیریزی پارک کردم.
جایی که قبلاً با تیم کوهنوردی حرکت را آغاز کرده بودیم.
ساعت ۵:۳۰ کولهپشتی به کول و چوب به دست حرکت کردم.
به مسیر آگاه بودم.
هوا گرگ و میش بود، اما امنیت داشت.
از دور چنارهای بیدبخون اندازه بوته بودند.
سگها پارسکنان به طرفم میدویدند و در نزدیکی من دم تکان میدادند.
یادم آمد وقتی سینهکشی قله دنا را بالا میرفتیم و آن هنگام که نفسهایم به خاطر ارتفاع به شماره افتاده و صورتم به دلیل کاهش اکسیژن کبود شده بود سرپرست تیم میگفت: «نایست، بیا، حرکت کن، تیم نمیتونه معطل تو بشه.»
آن زمان پشت سرم گروه پیوسته حرکت میکرد و وقتی میایستادم تا چند ثانیه نفس بگیرم آنها مجبور به توقف میشدند.
لودار مرتب مرا پشت سرش میخواند.
اگر زیر پایم را نگاه میکردم سرگیجه میگرفتم.
خواب هم نمیدیدم روزی چراغهای سیسخت و یاسوج به من از قعر زمین حسادت کنند.
آنجا ذهنت پاک میشود از خاطرات و انگار تازه متولد شدهای و فقط به اوج میاندیشی.
وقتی قله دال از قلههای دنا را فتح کردم به خودم تبریک گفتم.
میدانستم سرپرستم با همه تلخی و سختگیری که دارد به من افتخار میکند که تیمش را دچار مشکل نکردهام.
بقیه حرفهای بودند و چندین صعود در کارنامه داشتند.
سرپرستم از بهترین اساتید، باتجربهترین، قانونمندترین و از افتخارات شهر بود که صعود به قلههای ایران و سایر کشورها یادگار پشتکار او بود.
همیشه میگفت: «بهانههای تو به تیم ربطی ندارد.
کار گروهی بهانه شخصی ندارد».
وقتی کولهپشتی شانههایم را تحت فشار میگذاشت و وزنش را بر تمام بدنم تحمیل میکرد، او بود که در اولین فرصت سریع تمام وسایلم را بیرون ریخت و کیسه خواب و وسایل را با مهارت سر و سامان میداد.
آنوقت متوجه میشدم که کولهپشتی چقدر از بیسوادی من کولی میگرفت.
سختگیریهای استاد داشت مرا به فرد بهتری تبدیل میکرد و کوه انسانی سرکش، مغرور و متکبر را به تواضع فرا میخواند.
من که هر روز شیفت پرستاری بودم و شغلم و بهانههای زندگی تغییر را برایم سخت کرده بود، اکنون به فرد دیگری بدل میشدم.
کوه حال دلت را خوب و ذهنت را پاکسازی میکند.
شاید به خاطر همین است که وقتی ذخیرهات تمام میشود بی قرارِ کوه میشوی. چون از جنس خودش خواهی شد.
فراز و فرود بیدبخون را زیر پاهایم پشت سر گذاشتم و کنار آب خنک و زلال چنارهای سربهفلک کشیده و کهن نشستم.
هر حالا بیدار شده بود.
هنوز زود بود که به خانه برگردم.
بیمارستان جدید را دیدم که از بیدبخون جلوه میکرد.
ناگهان یک تصمیم باعث شد که ساعت هفت و بیست دقیقه وارد بیمارستان شوم.
نیروهایم شب سختی پشت سر گذاشته و تختها اشغال بود و پذیرش بیمار نداشت.
خش ما مادر همه بخشها محسوب میشود.
پرکارترین بخش و یکی از سختترین کارها که تنها بُعد معنوی آن باعث میشود که نایستیم و حرکت کنیم.
بیاموزیم و یاد دهیم تا حال روزگار بهتر شود.
صبحکار و شبکار مشغول تحویل بخش بودند.
من نیز سریع مشغول نظارت بر کار نیروهایم شدم. مواردی را آموزش دادم و مواردی هشدار.
به درددلهایشان گوش سپردم.
از سختیهای شب قبل گفتند.
از این که بیماری بدحال شده بود. این که چطور تا صبح بالین بیماران را پوشش داده بودند.
از بیماری گفتند که همراه نداشت و نظارت میکردند تا خود را از تخت پایین نیندازد.
زن و مردانی که به خاطر مشکلات اعصاب و روان بستری بودند و ما بخش روان نداشتیم.
بیماران کلیوی و سرطانی که واحدی جدا میطلبیدند.
از پیرمردی که ۱۰۰ سالش بود و برای اولین بار در زندگی طعم بیمارستان را میچشید و زخم بستر داشت او را از پا در میآورد.
پرسنل از چالش با دیگر بخشها شکوه میکردند و از کمبودها میگفتند و من به آنها افتخار میکردم.
اکنون یاد گرفته بودم و یاد میدادم که هرچیزی با کار تیمی، نظم، سختکوشی، نظارت قاطعانه و همدلی نتیجه بهتری میدهد.
تغییر به تو نشان میدهد که میشود از زمان بزرگتر شد.
تا ساعت ۱۰ کمکشان ایستادم و بعد از آن ساعت ۱۰ و نیم عکسهای بیدبخون را با مادرم مرور میکردم و سپس آرام و عمیق خوابم برد.