چقدر دوست داشتم نفیسه را...
*****
از همان روز اول دانشگاه از او خوشم آمد... با همهی دخترهای کلاس فرق داشت.
باوقار بود و سنگین.
بیجهت نمیخندید و در عین متانت و احترام، به کسی اجازه نمیداد پایش را از گلیمش بیشتر دراز کند.
پسری نبودم که به سادگی دل ببندم و با هر دختری دمخور شوم، کاری که اکثر پسران کلاس و دانشگاه برایشان به راحتیِ آب خوردن بود...
خیلی طول نکشید که به هم نزدیک شدیم.
شمارهها رد و بدل شد و پیامکها شروع.
هم اشتراک زیادی با هم داشتیم و هم تفاوتهایی فاحش... اهل خیانت نبودیم، هیچکدام؛ اما خانواده نفیسه زیادی مذهبی بودند و فرهنگشان با ما زیاد جور نبود.
سفت و سخت نماز میخواندند و روزه میگرفتند و برایشان مهم بود دامادشان هم اهل نماز و روزه باشد، چیزی که من نبودم و در تحقیقات اولیه، آن را به راحتی فهمیدند...
نفیسه جلویشان ایستاد، اما تأثیری نداشت.
غصه خوردیم، تلاش کردیم، به آب و آتش زدیم ...، اما نشد که نشد.
سخت بود فراموش کردن نفیسه، اما باید تمام میشد و شد...
دانشگاه تمام شده بود و از بچههای دانشگاه که شنیدم نفیسه عروس شده، دلم هُری ریخت پایین...
*****
و حالا بعد از گذشت شش سال، نفیسه روبرویم ایستاده بود و از حالم میپرسید...
هنوز شوکه بودم.
شوکه و کنجکاو... از ازدواج ناموفقم گفتم و از زنی که بهانههایش تمامی نداشت و تعجبم وقتی بیشتر شد که از زبان نفیسه شنیدم او هم زندگی مشترک موفقی نداشته و از همسرش جدا شده...
چقدر عجیب غریب بود... شش هفت سال گذشته بود و هر دوی ما بعد از پشت سر گذاشتن یک ازدواج ناموفق و بدون بچه، روبروی هم ایستاده بودیم...
تولد پدرش بود انگار و آمده بود پیراهن چهارخانهای بخرد برای پدرش... پولش را که پرداخت، پا تند کرد برای رفتن که جلویش را گرفتم و شمارهاش را خواستم... و برای بار دوم شمارهها رد و بدل شد...
نفیسه خوب بود؛ مثل همان زمانهایی که دوستش داشتم، باوقار و متین... بزرگ شده بود و دیگر آن دختر هفده هجده ساله نبود که باید به حرف خانوادهاش گوش میکرد...
عقدمان در اوج سادگی هر چه تمامتربرگزار شد و زن و شوهر شدیم...
قرار بود به پای هم پیر شویم و تا ابد در کنار هم بمانیم اما...
نفیسه حساس شده بود...
به همه چیز و همهکس...
ه حرفزدن من با مشتریهای خانم مغازهام...
به احوالپرسی کردن با دختر همسایه، به همه چیز حساس بود.
به خاطر خیانت همسرش در زندگی مشترک قبل، ضربه بدی خورده بود و این حساسیتش را بیشتر میکرد.
گاهی خودم را محدود میکردم و سعی داشتم طوری رفتار کنم که او حساس و اذیت نشود، اما نمیشد.
اگر یکی از خانمهای مغازهدار همسایه به مغازهام میآمد و برای چند دقیقه صحبت میکردیم واویلا بود.
میگفت تمام درددلها و حرفهایت برای من و خانوادهات.
با هیچ زنی به جز مشتریهای مغازهات حرف نزن، اما مگر میشد؟
ریگی توی کفشم نبود و دوست نداشتم آدم پنهانکاری هم باشم.
بینهایت دوستش داشتم، اما درک نمیکرد... مدام ترسِ این را داشت که من با کسی وارد رابطه شوم، در حالی که اصلاً چنین آدمی نبودم.
آیناز یکی از دوستانم بود که سالها قبل به شیلی رفته بود و اگر کاری داشت، با من تماس میگرفت و من تا آنجا که از دستم برمیآمد، کوتاهی نمیکردم.
آن روز مغازه بودم و وقتی به همراهم زنگ زد و خواست در وامگرفتن پدرش به او کمک کنم، هزار عذر و بهانه آوردم و خداحافظی کردم.
میدانستم اگر نفیسه بداند برای کارش پا پیش گذاشتهام واویلا میشود...
نفیسه که به مغازه آمد، تماس او را دید و توضیح خواست.
گفتم راستش را بگویم تا متقاعد شود، اما او ماجرا را که شنید، مثل بمب ترکید...
به خانه که رفتم خانه نبود...
رفته بود خانه پدرش...
پیغام دادم، پسغام دادم، رفتم دیدنش، اما گفت زجر میکشد و دست خودش نیست...
نفیسه درخواست طلاق داده، اما شاید بتوانم او را متقاعد کنم، شاید مشاور بتواند... میخواهم زندگیام را حفظ کنم.