بیبی هنوز از در نیامده بود تو گفت:
- گلاااااااااااااب...
- بله بیبی؟
نگاهش کردم.
- سلام.
- علیک سلام.
- برو او گوشیته وردار بیار.
- گوشی منو میخوای چیکار بیبی؟
چپچپ نگاهم کرد.
- هااااا؟ نکنه چی تو گوشیته که جرئت نیکنی بییَری؟
- نه بیبی، چی تو گوشیمه آخه؟ ولی...
-، ولی و مرضضض...
گوشی را دادم دست بیبی.
- عکساش کوووو؟
- عکساشو میخوای چیکار آخه بیبی؟
- میگم عکساش کوووو؟
گالری را باز کردم...
- بفرما...
عکسها را دانهدانه باز کرد...
- چی میخوای آخه بیبی؟ دنبال چی میگردی؟
- عَسکام!
- عکسای خودتون؟
- نه پَ! عسکی تو، بری رو در قندون!
- یکی از عکسهایش را نشانم داد.
-ای چیطوره؟
- خوبه که بیبی.
- نگاهی به عکس انداخت...
- نه! نه!ای خوب نی.
- اینجو یَی ذرِی دماغُم زیادی بزرگ به نظر میرسه.
یکی دیگر از عکسها را نشانم داد.
-ای چی؟ای چیطوره؟
- اینم خوبه بیبی.
- نه! نه! اینجوام تازه اَ خوو بیدار شودودَم چیشام یَی ذَرِی باد دره.
- دوباره گوشی را گرفت جلویم...
- ای،ای هِی خوبه، نه؟
- بله بیبی، این خیلی خوبه، چطور؟ برا چی میخواین خب؟
کمی منِ و من کرد..
- الان رفتودم دنونپزشکی...
- خب...
- جوی برادری آغِی دکترم یَی چی خوشتیپ خوشگلی بود که نگو.
- خبببب...
- نیگا دنونُم که کرد...
- خب بیبی...
- گف قبل ایکه برت درُسش کنم یَی عسکی بیگیر بیا!
- خب...
- خو ندره، هی خو خو میکنی، دیدم عسکِی تو گوشی خودُم خوب نی، گفتم یَی عسکی اَ گوشی تو وردَرم برش بُوَرَم.
سری تکان دادم.
-، ولی بیبی جون منظورشون از عکس، عکس دندوناتون بوده نه خودتون.
نگاهم کرد.
- وووی، راس میگی ننه؟
- آره بیبی، دروغم چیه؟ یه موقع عکس خودتونو نبرین بهتون میخندهها.
کمی ساکت شد...
- نپه مِخی عسک دَنونامه بیگیری، پوشو او رُج لب قرمزو رِ وردار بیار!
زدم توی پیشانیام...
-ای خدااااااااااا!