تعداد بازدید: ۱۰۹۰
کد خبر: ۱۸۰۳۱
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 16 September
از همان بچگی تخس بود و شیطان و سر و گوشش می‌جنبید. با این حال بچه درسخوانی بود و به همراه آن خوش‌قیافه و جذاب.
نویسنده : فاطمه زردشتی نی‌ریزی

زیر یک سقفاما سال‌ها دور از هم

شاید هم به خاطر همین بود که کمی که بزرگ شد و قد کشید، نگاه سنگین دختر‌ها را روی خودش حس کرد و این احساس وقتی در او قوت گرفت که دوستانش هم گاهی با شوخی، خنده، کنایه و حتی جدی این موضوع را به او گوشزد می‌کردند...

نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید:

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، خودم هم بدم نمی‌آمد. آخر کدام پسر بدش می‌آید دختر‌ها دنبالش باشند؟ همین شد که با آن سن و سال کم، رابطه‌ام را با جنس مخالف شروع کردم. با انواع و اقسام دختر‌ها دوست می‌شدم و بعد از مدتی با دلیل و بی‌دلیل رهایشان می‌کردم به امان خدا. این موضوع در زمان دانشجویی به اوج خودش رسید.
تا آن روز آنقدر با دختر‌های جورواجور، دوست شده بودم که بدانم در دوران دانشجویی باید به هر دختری چطور نزدیک شد... این رفتار‌ها کماکان ادامه داشت، به طوری که در آن دوره مشکلاتی برای من پیش آمد، اما من آدمی نبودم که بخواهم قید رفتارم را بزنم...

مُهر مدرک مهندسی‌ام تازه خشک شده بود و در شرکتی مشغول کار شده بودم که الهه را دیدم. آنجا کار می‌کرد و یک طور‌هایی با هم همکار بودیم. قیافه‌ی بانمکی داشت و جسارت خاصی در رفتار و کارهایش بود. از همان اول از او خوشم آمد و مثل تمام دخترانی که تا به حال با آن‌ها دوست شده بودم، سعی می‌کردم به او نزدیک شوم، اما الهه دُم به تله نمی‌داد.

وقت و بی‌وقت، به بهانه کار یا مناسبت‌های مختلف به او پیام می‌دادم تا سر صحبت را با او باز کنم، اما او بسیار رسمی برخورد می‌کرد و به هیچ صراطی مستقیم نبود و همین رفتارش بود که مرا شیفته‌ی خودش کرد.

یک زمانی به خودم آمدم که حس کردم عاشقش شده‌ام. تمام فکر و ذکرم شده بود او و جز او کس دیگری نمی‌دیدم.

کار به جایی رسید که حتی تمایلی نداشتم به دختر‌های دیگر نزدیک شوم. خودش بود انگار. زن زندگی‌ام، کسی که دوست داشتم همیشه کنارم باشد و کنارش بمانم...

خواهرم که موضوع خواستگاری را با الهه مطرح کرد، الهه شوکه شد. نمی‌دانم چرا؛ اما انگار اصلاً انتظارش را نداشت. با این وجود، اما جواب منفی نداد و همه‌ی کار‌ها خیلی زود پیش رفت؛ از خواستگاری گرفته تا عقد و عروسی ...

تصمیم گرفته بودم درست زندگی کنم. به قول مادرم دور همه‌ی الواتی‌هایم را خط بکشم و بچسبم به زندگی. می‌خواستم با الهه دوست باشم و در کنار زندگی زن و شوهری، رابطه‌ی دوستانه‌ای با هم داشته باشیم. دوست داشتم مسئله پنهانی از هم نداشته باشیم و صداقت موج بزند توی زندگی‌امان اما... نمی‌دانم! شاید اشتباه می‌کردم...

اوایل زندگی‌امان بود و حرف‌ها از خاطرات بچگی و نوجوانی و جوانی بسیار... نمی‌دانم چه شد، اما در یکی از روز‌ها که صحبت‌هایمان گل انداخته بود از سیر تا پیاز رابطه‌ام با دختر‌ها را برای او تعریف کردم که‌ای کاش این کار را نکرده بودم. چه می‌دانستم، فکر می‌کردم از صداقتم خوشش می‌آید، غافل از این که با این کار تخم شک را در دل او کاشتم. شوکه شد، خواست خونسردی‌اش را حفظ کند و بعد زبان به شکایت گذاشت که چرا قبلاً برای او تعریف نکرده بودم. بدتر از همه این که الهه چند تایی از دختر‌هایی را که برایش از دوستی‌مان گفته بودم، دورادور می‌شناخت...

فکر نمی‌کردم موضوع بغرنج شود، اما شد...

اوایل نه، اما کم‌کم الهه به رفتارم حساس شد. به حرف زدنم با خانم‌ها، به احوالپرسی‌ام با زنان همسایه، به لبخندزدن‌هایم به همکاران خانم، به دیر آمدن‌ها، به تلفن کردن‌ها، به مشغول بودن خطم، به همه چیز و به همه چیز...

حساس شده بود و تا اعتراض می‌کردم رفتار‌ها و روابط قبل از ازدواجم را به رخم می‌کشید. یک طور‌هایی از حرف‌های خودم علیه خودم استفاده می‌کرد. هر چه با او صحبت می‌کردم که آن رفتار‌ها مربوط به زمان قبل از ازدواج بوده تأثیری نداشت. مدام شاکی بود و گلایه‌مند... هر روز بحث، هر روز دعوا و بدتر از همه این بود که شده بودم آش نخورده و دهان سوخته... حالا که تصمیم گرفته بودم آدم باشم و مثل آدم زندگی کنم، نمی‌شد...

گاهی فکر می‌کردم آه و نفرین تمام دختر‌هایی که با آن‌ها دوست بودم مرا گرفته. هر چه بود باعث شده بود در خانه آرامش نداشته باشم... سعی می‌کردم طوری رفتار نکنم که الهه حساس شود، اما او گوشش بدهکار نبود و مُرغش یک پا داشت. کم‌کم کار به جا‌های باریک رسید، به طوری که وقتی می‌گفت با خانم فلان از روی قصد حرف زدی می‌گفتم بله همین‌طور است. می‌گفتم که عصبانی‌اش کنم، که حرصش را دربیاورم. چقدر باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم؟ چقدر باید انکار می‌کردم و او نمی‌پذیرفت؟ خیلی با هم زندگی نکرده بودیم، اما انگار سال‌ها با هم فاصله داشتیم. در خانه‌ی سردی که در آن نه خنده‌ای بود، نه صحبتی و نه رابطه‌ای... دعوا بود و سکوت و سردی...

یکی دو سال بیشتر از ازدواج‌مان نگذشته بود، اما سخت شده بود ماندن‌مان کنار هم و هر دو این را حس می‌کردیم.

شاید هم به همین دلیل بود که وقتی الهه حرف از جدایی زد، نه نگفتم... تا کی باید با این وضع ادامه می‌دادم؟ خیلی طول نکشید که از هم جدا شدیم.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها