تعداد بازدید: ۲۹۷
کد خبر: ۱۷۴۹۹
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 22 July
از زمین و زمان شاکی است. از پدری که اعتیاد داشت و آن‌ها را تنها گذاشت. از مادر پسرْ دوستش که به جز خود و پسرش به کس دیگری فکر نمی‌کند. از برادرش که محبت برادرانه‌اش خلاصه شده در مشت و لگد و ناسزا‌هایی که تمامی ندارد و از اقوامی که به جای این که مرهمی باشند بر زخم‌هایش، نمکی بودند روی آن‌ها...
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی


چهل و چهار سال سن دارد و کم‌شنواست، خیلی کم‌شنوا. حرف‌هایش آن طور که باید و شاید مشخص نیست، اما با دلِ پردردی که دارد، مفهوم حرف‌هایش را می‌رساند.

از زندگی‌اش که می‌پرسم می‌گوید:
چند سال اول کودکی می‌شنیدم. قبل از کودکستان از پشت‌بام خانه به زمین افتادم و بعد از کودکستان هم با موتور تصادف کردم.

از آن به بعد کم‌شنوا شدم و رفته رفته تلفظ کلمات برایم مشکل شد. شاید هم به خاطر بیماری سرخجه مادرم بوده است؛ نمی‌دانم...
از همان دوران کودکی وضع مالی خوبی نداشتیم و در خانه پدربزرگ مادری‌ام زندگی می‌کردیم.

در تک‌ اتاق سیاه دودخورده‌ای که حتی آب نداشت. سال ۱۳۶۵ خاله‌ام اندک وسایل و رختخوابمان را گذاشت در کوچه و گفت حق ندارید این‌جا بمانید. همان سال از طرف بنیاد مسکن به ما زمینی دادند که پدرم به هر سختی بود یک اتاق و آشپزخانه کاه‌گلی در آن ساخت و حمام نداشتیم. پولی نداشتیم برای ساخت خانه و پدرم از هرجا می‌توانست کمک گرفت.

حتی یادم هست ساعت مچی‌اش را گرو گذاشت تا بتواند مصالح بخرد. بعد از آن اقوام مادرم زیر پایش نشستند تا او را راضی کنند آن زمین را با خانه‌ای در محله کیان عوض کند که مادرم زیر بار نرفت. زندگی خوبی نداشتیم. پدرم اعتیاد داشت و خرج‌مان با دخلمان جور نبود. بدبختی ما، اما از زمانی بیشتر شد که پدرم عمرش را داد به شما.

سال دوم دبیرستان بودم که پدرم یک روز چشمانش را برای همیشه بست و دیگر باز نکرد. آن زمان در خانه عمه‌ام در روستا بود و من که فصل امتحاناتم بود، پدرم را ندیدم و دیدارمان به قیامت افتاد. از همان روز بدبختی‌های ما صد برابر شد. برادرم مثلاً سرپرست خانه‌امان بود؛ اما چه سرپرستی؟ نه کار می‌کرد و نه اخلاق داشت.

مشروب می‌خورد و سیگار پشت سیگار بود که دود می‌کرد. از سربازی که معاف شد، افتاد توی خانه. چند تا کبوتر گرفت و شد کفترباز محل. نه زن داشت و نه بچه، نه غم داشت و نه غصه. هر چیزی که فکرش را بکنید مصرف می‌کرد. از مواد صنعتی گرفته تا سنتی. از قرص گرفته تا شیره و تریاک و. گاهی بطری‌های مشروبش را در یخچال می‌گذاشت و اعتراض که می‌کردم، در کُله کفتر‌هایش پنهان می‌کرد.

سر هر چیز کوچکی بحث می‌کرد و من و خواهر دیگرم را که او هم کم‌شنوا بود، زیر مشت و لگد می‌گرفت. وضعیت خوبی نبود. دوست داشتم هر طور شده برای مدتی از آن خانه بروم تا این که در دانشگاه دولتی یاسوج و در رشته مربی کودک پذیرفته شدم.

دو سال دانشگاه یاسوج بودم و در این دو سال هیچ کدام از اقوام‌مان، نه از طرف پدر و نه مادر، یادی از من نکردند. همه هم‌دانشگاهی‌ها ملاقاتی داشتند و کسانی که به آن‌ها سر بزنند؛ اما من هیچ‌کس را نداشتم.

در خوابگاه یاسوج، خوراکم شده بود گریه؛ به خاطر نداشتن پدرم. اگر پدر بود، ماهیانه به ملاقاتم می‌آمد و من ترمی یک بار به خانه می‌آمدم؛ نه هر هفته.

به نی‌ریز که آمدم، ۲۷ میلیون تومان وام از صندوق رضویه و ۴۰ میلیون وام مسکن گرفتم و توانستم یک خانه در مسکن مهر بخرم. بعد از آن مسکن مهر را اجاره دادم و با اجاره آن کم‌کم وام‌ها را پرداخت کردم.

مدتی بعد در دانشگاه پیام نور ثبت‌نام کردم، برای دو ترم ۳۰۰ هزار تومان وام گرفتم و برای این که پولی برای کتاب‌های درسی نپردازم، کتاب‌هایم را با دیگر دانشجویان عوض می‌کردم تا این که توانستم لیسانسم را هم بگیرم. این در حالی بود که کمیته امداد برای مخارج دانشگاه هیچ کمکی به من نکرد. البته از ۱۵ سالگی ریسندگی پشم و هر کار دیگری به جز کلفتی انجام می‌دادم و پس‌انداز اندکی داشتم. نمراتم نیز همه خوب بود و درسم را بدون تجدیدی تمام کردم.

سال ۱۳۹۱ در کلاس‌های فرش‌بافی ثبت‌نام و شرکت کردم و توانستم تا سال ۱۳۹۳، چهار مدرک فرش با گواهینامه درجه یک در دو رشته قالی و گلیم به دست بیاورم. در این مدت چهارده فرش بافتم و فروختم، درحالی که کمیته امداد حتی یک فرش برای من نفروخت و حاضر نشد هزینه کلاس‌های فرش‌بافی‌ام را بپردازد.

تنها یک بار قبول کرد یکی از فرش‌هایم را برایم سه میلیون و دویست هزار تومان بفروشد که آن هم بعد از شش ماه یک و نیم میلیون تومان که تنها پول مواد اولیه آن بود، قیمت کرد. من خیلی ناراحت شده بودم و با کلی دوندگی، در نهایت بعد از شش ماه با کمک خیران همان قیمت اصلی را پرداخت کردند.

همیشه خودم بودم و خودم. مادرم بیماری پانکراس داشت، من او را نزد پزشک بردم و درمان کردم. آپاندیسش را عمل کرد، من کنارش بودم. سه بار چشمش را عمل کرد، من دوا دکترش کردم.

همه‌اش من، همیشه من، اما در عوضش مادرم چکار کرد؟ در دعوا‌ها مدام طرف برادرم را گرفت و از او حمایت کرد. اصلاً برای همین برادرم چه‌ها که نکردم. برایش گاری خریدم تا بلکه با آن نان خشک جمع کند و دست از خلاف بردارد؛ اما مگر دوستان نابابش می‌گذاشتند؟ دزدی می‌کردند و می‌انداختند گردن او. کابل برق می‌دزدیدند و می‌انداختند گردن او. خودم برادرم را با تحویل دادن دزدان کابل برق دو روزه آزاد می‌کردم.

او روز‌هایی که زندان بود، زندان بود و روز‌هایی که نبود بین کبوتر‌ها پرسه می‌زد. تعادل درستی نداشت. اعتراض که می‌کردم گلوی مرا می‌گرفت و فشار می‌داد. کبوتر می‌خرید دانه‌ای ۲۵ هزار تومان و می‌فروخت دانه‌ای هزار تومان و گاهی از شدت عصبانیت سر تک‌تک‌شان را جدا می‌کرد و آن‌ها را به دیوار می‌کوبید تا این که آخرین بار او هم در یک تصادف پایش شکست و افتاد گوشه خانه.

درد ما معلولین کم نیست. الان من می‌خواستم برای عمل صفرا و چشمم به شیراز بروم و هیچ‌کس نبوده تا مرا همراهی کند. نه مادری، نه خواهری، نه برداری، نه قومی، هیچ‌کس. اقوامم هم که فقط زخم زبان می‌زنند. می‌گویند پول خورد و خوراکتان را از کجا می‌آورید؟ پول خرید لباس‌هایتان را از کجا می‌آورید؟ کمیته چقدر به شما کمک می‌کند؟ نمی‌دانند که کمیته فقط ماهی ۹۰۰ هزار تومان به ما کمک می‌کند. آخر با ماهی ۹۰۰ هزار تومان می‌شود چکار کرد؟ نگاه مردم به معلولین در جامعه خوب نیست.

مردم فکر می‌کنند کسی که معلول است دیگر نباید ازدواج کند. حرف از ازدواج که می‌شود، اقوام مادرم می‌گویند باید سالم و پولدار باشی تا بتوانی ازدواج کنی. برای ازدواج، پیرمرد‌های ۸۰ ساله را به من پیشنهاد می‌دهند. افراد معتاد را پیشنهاد می‌دهند.

چرا باید این قدر بین سالم و معلول فرق بگذارند؟
من خواستگاران زیادی داشتم؛ اما به خاطر سختگیری‌ام در مورد مصرف مواد مخدر و الکل، تا کنون ازدواج نکرده‌ام. آن‌ها بیشتر اقوام پدرم و معتاد و کم سواد بودند.

من از دوستانم وفا و از قوم و خویش جفا دیدم. مشوق من فقط معلم کودکستانم، خانم نسرین خلق اله بود جهت خرید تابلوفرش، ابتدا با ۲۶۰ هزار تومان در سال ۱۳۹۳ وارد کار فرش‌بافی شدم که حتی با درآمدی کم، برای من پس‌اندازی اندک داشت و خدا را شکر بیمه هم هستم.

با دوستم سارا و مدیر آموزشگاه سیمرغ بسیار صمیمی و فرش‌بافی را مدیون آن‌ها هستم. امیدوارم شاد و تندرست باشند.

حتی فرماندار اسبق سیدعباس حسینی که با هماهنگی‌شان خاطرات خوبی به جا گذاشتند.

به قول شاعر:
با محبت سینه را آئینه کنمهربانی جو، دلت زرینه کن
زندگی زیباست، قدرش را بدان
قلب خود را صاف، چون آئینه کن

یک تنه در برابر کوهی از مشکلات

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها