توی اتاقم خوابیده بودم که دیدم کسی در اتاقم را میزند.
بیبی بود.
نگاهش کردم و خندیدم.
- در میزنین بیبی. از این عادتا نداشتین.
بیبی نگاهم کرد.
- ووووی ننه، کی؟ من؟ من خو هر وخت ماخام بیام تو در میزنم والا.
- جانم بیبی؟ چیزی میخواستین؟
- نه قربونُت بشم. ماخاسم بینم چی لازم ندری برت بییَرم؟
با تعجب نگاهش کردم.
- برا من؟
-ها دیه ننه.
- شما؟
-ها نپه کی؟ من.
دهان واماندهام را جمع و جور کردم.
- نه بیبی جون، این چه حرفیه؟
- نپه ننه خودُت ماخاسی بیری یَی مَک و میوِی تو یخچال وردری بخوری، دوتا موزَم بود نیگه داشتم بری تو!
- برا من بیبی؟
- ها، نپه بری کی ننه، بخور جون بیگیری شدی پوس و اُسوغون!
همانطور که داشت از در میرفت بیرون گفت:
- ننه راسی گلاب...
- بله بیبی؟
-ای بالشت بُلَنوام زیر سَرُت وردار یَی کوتاتری بذا تا گردنُت درد نگیره!
با تعجب نگاهش کردم.
- چشم بیبی، چشم...
یکی دو ساعتی که گذشت بیبی صدایم زد.
- گلااااااب، ننه پوشو بیا چی بخور.
رفتم بیرون و چشمم افتاد به سفرهای که بیبی پهن کرده بود.
- عهههه بیبی جون شما چرا سفره پهن کردین؟
- ووووی ننه، چه فرقی میکنه؟ چه من چه تو! گفتم تو یَی ذری استراحت کنی!
- من بیبی؟
- ها، تو، نپه کی دختر؟
به قابلمه کنار سفره نگاه کردم.
- چی تو قابلمهاس بیبی؟ مگه قرار نبود تیلیت ماس بخوریم امروز؟
- قرار خو بود ننه، دیه گفتم تو عاشق خورُش سبزی هسی، بری هی خورُش سبزی دُرُس کردم.
دوباره با تعجب خیره شدم به بیبی.
- شما حالتون خوبه بیبی؟
-ها ننه، بری چه؟
- تب مبی چیزی ندارین؟
- نه ننه، تُوو مُوو بری چه؟
بیبی عجیبغریب شده بود و آن بیبی همیشگی نبود! غذا را که خوردم بلند شدم برای جمعکردن سفره که بیبی دستم را گرفت.
- کجااااااا؟
- میخوام سفره رو جم کنم بیبی دیگه.
- نیخوا ننه، بیشی خودُم جم میکنم.
- وا! بیبی جون این چه حرفیه؟ شما چرا؟ خودم جم میکنم.
- جون تو اگه بذرم گلابی، خودم جم میکنم ننه.
ظرفها را از دست بیبی کشیدم بیرون.
- نه بیبی جون این چه حرفیه؟ خودم جمع میکنم.
بی بی سری تکان داد.
- نپه خودُم میشورموشون. تو برو بیشی.
- نه بیبی. میشورم خودم. شما چرا آخه؟
متحیر از رفتار بیبی، ظرفها را آب میکشیدم که بشقاب گلسرخ بیبی از دستم افتاد و شکست.
با ترس سرم را چرخاندم و به بیبی زل زدم. منتظر لنگه دمپاییاش بودم که گفت:
- چته ننه؟ فدِی سرُت. ظرف بری شِکِسَنه، برو اووَر خودُم جمع کنم تا نره تو دسُت...
*****
ظرفها که تمام شد طاقت نیاوردم و نشستم جلوی بیبی.
- بیبی چی شده؟
- چیچی؟
- شما؟ چتونه؟ رفتارتون عوض شده.
- طوریم نی.
- بیبی توروخدا بگین چی شده. من معذبم اصلاً اینطوری.
- دختر، میگم طوریم نی، چطو بویه شداشه میه؟
- شما عوض شدین، خودتونم میدونین، بگین دیگه.
بیبی به من و من افتاد.
- قربونُت بشم ننه، میگم خو طوری نی. فقط...
- فقط چی بیبی؟
- ماخاسم بگم دری یَی ده دوازده تومنی بیدی من؟
- ده دوازده هزار تومن؟
- نه دختر، ده دوازده ملیون.
- بیبی جون من ده دوازده میلیون تومنم کجا بوده آخه قربونت برم؟
بیبی چشم و ابرویش رفت توی هم.
- دروغ نگو مارمولک. دیروز که کارتُت دسِ من بود خودُم دیدم تو کارتُته...
- آهااااان، اونو میگی؟ زری دوسم کارتش مشکل داشت، باباش یه خرده پول ریخته بود به حساب من، امروزم رفت از حسابم برداشت...
بیبی وا رفت...
- راس میگی؟
- آره به خدا بیبی، دروغم چیه؟ میخواین برین چک کنین.
دوباره اخمهایش رفت توی هم...
- اَی دسُت بشکنه که ظرفِی منه نشکنی، خورُش سبزیوام کوفتُت بشه؟!