عمه سهيلا
ایستاده بود کنار کیوسک روزنامهفروشی که خانمی آمد و چند روزنامه خرید.
مرد خوشحال شد.
همانطوری که زن داشت پول روزنامهها را میداد شوهرش که کمی دورتر بود صدایش کرد و گفت: زود باش داری چکار میکنی؟
زن با خونسردی گفت: صبر کن ... دارم روزنامه برای شیشه پاک کردن میخرم!
مرد عبوث شد، چون به تازگی شعرهایش در همان روزنامه چاپ شده بود.
نظر شما