اصلاً مهناز این طور نبود. نمیدانم چه شد. نمیدانم چرا یکباره زد به سرش. اصلاً میدانید تقصیر از او نبود، از دوستش بود. از پری. آنقدر نشست زیر پایش تا بالاخره او را هوایی کرد. شاید هم تقصیر از خودم بود. نباید اجازه میدادم اینقدر با پری نشست و برخاست کند. نباید میگذاشتم اینقدر روی او تأثیر بگذارد.
مهناز دختر یکی از اقوام دور بود. دو سه سالی بیشتر نبود از سربازی برگشته بودم که مادرم آستینهایش را زد بالا و شروع کرد به پیدا کردن زن برای من...
طولی نکشید که مهناز را معرفی کرد و پیشنهاد خواستگاریاش را داد. دختر ریزه میزه و خوش سرو زبانی بود. سن و سال چندانی نداشت، اما به نظر میرسید زن زندگیست. نگفتم نه! از همان جلسه اول مهر او به دلم نشست و مهر من به دل او...
همه چیز به سرعت چشم بر هم زدنی پیش رفت. خواستگاری، مَهربُران، عقد و در نهایت بعد از گذشت چند ماه عروسی...
مهناز دختر خوبی بود. خوشمشرب و اجتماعی. ریخت و پاش چندانی نمیکرد و با کم و زیادها میساخت.
همه چیز، اما با رفتن خواهرش به شیراز شروع شد. مهناز باردار بود که یکهو هوای رفتن به شیراز زد به سرش. هر چه گفتم آنجا، جای زندگی برای ما نیست، گوشش بدهکار نبود. صبح تا شب کنار گوشم مینشست و از کلاسهای تقویتی آنجا میگفت، از مدرسههایش، از مکانهای تفریحی. میگفتم نه! اخم و تَخم بود و سر و صدا و در نهایت قهر. این شده بود برنامهی هر روزهی زندگیامان. هر روز دعوا، هر روز بحث. آرامش زندگیامان گرفته شده بود و در نهایت آنقدر مهناز اصرار کرد و پاپیچم شد و این و آن را واسطه کرد تا رضایت دادم.
مغازهای برای کاسبی در شیراز اجاره کردم و آپارتمانی نقلی در یکی از محلههای متوسط شیراز خریدیم.
دلم برای نیریز تنگ میشد، برای محلهمان، پدر و مادرم و...، اما گفتم بگذار حالا که آمدهایم زندگیامان را بکنیم.
تصورم این بود مهناز مدتی بعد خسته میشود و دوباره راهی نیریز میشویم، اما زهی خیال باطل...
*****
از پری خوشم نمیآمد. همسایهی واحد روبرویی. مدام با مهناز حشر و نشر داشت. پوشش مناسبی نداشت. مرتب قلیان میکشید و گاهی سیگار به دست داشت. حتی از یکی دو تا همسایهها شنیده بودم گاهی مشروب میخورد. از همان روز اول به مهناز گفتم از پری خوشم نمیآید؛ رابطهات را با او کم کن، اما چشم و ابرویش را کشید توی هم و گفت تو به همه شک داری و بدبینی!
هر وقت به خانه میآمدم یا پری خانهامان بود یا مهناز خانهی آنها. آنطور که مهناز میگفت با شوهرش مشکل داشت و نمیساختند با هم، به طوری که گاهی صدای دعوایشان تمام ساختمان را پر میکرد...
نمیخواستم بحث کنم، غر بزنم و مدام ایراد بگیرم، اما رفتار مهناز داشت تغییر میکرد. او که زنی قانع بود و به یاد نداشتم ایراد چندانی بگیرد حالا غر میزد. از وضعیت خانهامان شاکی بود. مدام پول میخواست؛ برای رنگ کردن موهایش، مانیکور ناخنهایش و حتی تنباکوی قلیانش!
به بچه رسیدگی نمیکرد. گاهی وقتی به خانه میآمدم غذا آماده نبود. اعتراض که میکردم میگفت کلفت که نگرفتهای از بیرون غذا بگیر!
این همه تغییر او برایم غیر قابل باور بود. گاهی با او حرف میزدم؛ از روزهای شاد و سادهای که قبلاً داشتیم میگفتم، اما او اصلاً گوشش بدهکار نبود. پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت...
خیلی تحمل میکردم. صبوری به خرج میدادم. حتی یکی دو بار پیشنهاد دادم خانهامان را جابهجا کنیم، ولی با واکنش تند مهناز روبهرو میشدم.
یک روز برای پیدا کردن خودکار کیفش را جستجو میکردم که بستهای سیگار دیدم. دیگر طاقت نیاوردم. چشمانم را به روی همه چیز بستم و محکم زدم توی گوشش. مهناز انگار باور نمیکرد. شوکه شده بود. جیغ کشید، داد زد، فحش داد و اعتراف کرد که سیگار میکشد، مشروب میخورد و گفت آنقدر آزاد است که بخواهد هر کاری دوست داشته باشد انجام دهد. مرا اُمل خواند و شوهران دوستانش را به رخ من کشید. باورم نمیشد. یعنی این مهناز بود؟ کسی که یک روز به وجودش افتخار میکردم و فخر میفروختم از وجود داشتن همسری بساز؟
آن دعوا، پردههای احترام را بین ما درید. مهناز از آن روز علناً جلوی من سیگار میکشید و گاهی آخرشبها که به خانه میآمدم بوی تند الکل را از دهانش حس میکردم. دعوا میکردیم، بحث میکردیم و کارمان به کتککاری میکشید. مهناز قهر میکرد، آشپزی نمیکرد، کارهای خانه را انجام نمیداد و بدتر از روز قبل میشد. دلم تنگ شده بود برای نیریز و زندگی بیدغدغهامان. کار به خانوادهها کشید. پدر و مادرش را واسطه کردم تا راضی شود به نیریز برگردیم، بلکه عوض شود، ولی رضا یت نداد. گفتم برویم پیش مشاور، راضی نشد. به هیج صراطی مستقیم نبود. یک وقت دیدم دیگر نمیتوانم این زندگی را ادامه دهم. دلم آرامش میخواست و یک زندگی گرم...
مهناز بین من و آن زندگی، آن زندگی را انتخاب کرد...