وقتی پشت کامپیوتر مینشست، احساس مُهندسی میکرد. یک احساس کاذب که خودش هم از آن خندهاش میگرفت. وقتی گوشه اتاق میایستاد و سنگینی انبوه رخت و لباسهایی را که بوی عرق و اُدکلن میدادند، تحمل میکرد، یاد دورهگرد کت و شلواری میافتاد که هر روز صدایش توی کوچه میپیچید. وقتی قرار بود جلوی آینه باشد و بزکدوزک کردن دیگران را تماشا کند، حالش به هم میخورد. راستی تا کی؟ تا چند وقت دیگر باید اینطوری سر میکرد! صد رحمت به آنوقتها که افتاده بود توی بالکن خانه. همان بهتر که یاکریمها رویش مینشستند و رویش پُر میشد از خرابیهای خودشان و جوجههای تخسشان.
این طوری لااقل به حال خودش بود. میتوانست زیر چکچک کولر بنشیند و خیال کند هوا بارانی است. بعد برای خودش لم بدهد و کیف کند. مگر از یک صندلی پوسیده چقدر میشود انتظار داشت؟
مثل اینکه باید خودش فکری به حال خودش میکرد. پایه لرزانش را زیر تنهاش کشید. سعی کرد راست بایستد، طوری که کسی متوجه لقیاش نشود. دلش تاپ تاپ میزد ولی از کاری که میخواست بکند راضی بود. به زودی یک نفر روی او مینشست، آن وقت پایهاش...
این درس خوبی برای آنها میشد. شاید اینطوری میتوانست توی بالکن برگردد.