ملوک خانم که عطسه کرد، بیبی چارقدش را گرفت جلوی دهانش و خودش را عقب کشید.
صدای غرغرهای زیرلب بیبی را میشنیدم که سهراب، نوهی ملوک خانم آب دماغش را با سر آستینش پاک کرد و نشست توی بغل بیبی.
بیبی او را هل داد...
- بچه پوشو برو او سَر بینم، میه کسیام اووو دماغُشه با سر آسین پاک میکنه؟
سهراب آب دماغش را پرصدا کشید بالا...
- خو چیکار کنم بیبی؟ سرما خوردم. گمونُم اَ ننه مُلوکُم وا گرفتم.
ملوک درد و بلایش را گرفت و زد توی سرش...
- ننه قربونُت بشه سُهی، الهی بیمیرم بری بچم. هرچی میگم ننه نیا پَلو من، نیا تو بغل من میه گوش میدی؟ بیا! دیدی وا گرفتی ننه؟
بیبی پشت چشمی نازک کرد...
- ملوک میگم سرما خوردی بیتر نی باخابی تو خونه، بد جوری عَکسه میزنی خو!
ملوک خانم به حرف آمد...
- نه بیبی. خواویدنم حوصله ماخا. میه من میتونم یَی دقه بفتم؟ حوصلم سر میره جون تو!
بیبی اخمهایش رفت توی هم...
- اولاً که جون من نه و جون چیشات! بعدُشم ببخشی والا من و گلاب دریم تا یَی نیم ساعتی دیه میریم جِی.
رو کرد به من.
- میه نه گلاب؟
با تعجب نگاهش کردم.
- من و شما بیبی؟ جایی؟ کجا؟
بیبی ابرویی بالا انداخت.
- ها دیه، دریم میریم خونِی مهین. میه یادُت نی؟
دوباره نگاهش کردم.
- مهین؟ عمه مهین؟ کی قرار شد بریم؟ اصلاً عمه مهین اینا که خونه نیسن بیبی. مگه خودتون همین امروز نگفتین رفتن شیراز...
بیبی نفس عمیقی کشید...
- هااااا، خودش خو رفته ولی دریم میریم پَلو دخترُش مونس، نه تَنا هه.
- مونس بیبی؟ مونس که شنبهها کلاس داره، بعدشم میره پیادهروی...
بیبی لنگه دمپاییاش را پرت کرد طرفم.
- خَور مرگُت پوشو لواساته بکن برُت یَی مزاری میریم.
****
ملوک خانم که با سُهراب رفت، از اتاق آمدم بیرون.
- من آمادهام بیبی. کجا بریم حالا؟
- تومزار، گورِ سیا! او دنیا. دختر تو چرا اقد بیشهوری؟
- عه؟ چکار کردم مگه بیبی؟
- چکار کردی؟ ندیدی ملوک و نوهاش چیطو فِشفِش میکردن، هی درم میگم مِخیم بیریم جی تا اینا پاشن برن ازوشون وانگیریم هی میگه کجا کجا؟ یَنی عقل ندری راحتی بَقرآن...
- آهاااااان، از اون نظر؟ من اصلاً متوجه نشدم بخدا.
- تو اگه متوجه بیشی بویه تعجب کنی. ضِیفه عرق میکنه میفته پوی کولر، سرما میخوره یَی دقه تو خونه نیتُمرگه، بلن شده بچهشه وردُشه اَ ای خونه به او خونه. نیگی بقیه وا میگیرن. اصن میه میتونه تو خونه بیشنه؟ بویه همش ولو باشه ای ور او ور!
****
بیبی عطسهای زد و دماغش را که پاک کرد گفت:
- اَی درد بیدوا بیگیری ملوک به حق علی که ایطو سر من نَیَری...
چند دقیقهای که گذشت بلند شد و چادرش را پوشید.
- حالا کجا میری بیبی؟
- پکیدم خو تَنِی تو خونه، برم یَی ساعتی پَلو کُبی و بیام!