حکایتهای سعدی
پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را.
چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد. یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان.
گویند غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم!
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است.
گفت:ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست.
ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست!
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
نظر شما