اگر من شانس داشتم که اسیر این وَلایت نَمیشدم. از همه زیندگانیام درماندهام و همین کم بود که در راه هم بیمانم.
روی هیچ چیز این وَلایت نَمیتوان حساب کرد. نه نرخها معلوم مَیشود چَطوری بالا و پایین مَیشود، نه ساعت حرکت وسایل نقلیه.
یَک روز اتوبوس نیم ساعت دیر مَیکوند و یَک روز زودتر روان مَیشود.
سهشنبه گوذشته برای درد انگشت شصت لنگ چپم بَ شیراز روان شدم. کارم که تمام بَشد، برای برگشت بَ ترمینال شیراز روان شدم تا تیکت (بلیط) آخرین سرویس ساعت ۸.۵ شب را گَرفته کونم. اما وقتی با چند دقیقه تأخیر بَ ترمینال رسیده کردم، بَدیدم اتوبوس وُلسوالی نَیریز رفته است.
حالم خراب بَشد. دلمردَه بَ بیرون سالن ترمینال روان شدم. یَکهو یَک چیز تیزی بَ درون سوراخ دماغم فرو بَرفت و یَک نفر گفتَه کرد: بیفرمایید تست کونید.
نَظاره کردم یَک زنی از داخل دکه ترمینال کاغذ تیزی را که عطری کرده، جَلویم بَگرفته. من که تا بَ حال عطری بَ خود نزده بودم، عطسهام بَگرفت و بَ خارج ترمینال روان شدم.
آنجا که رفتم، نَظاره کردم اتوبوس وُلسوالی کرمان مَیخواهد حرکت کوند. چارهای نداشتم؛ تیکتی خریده و سوار آن شدم.
راننده که با همه خوش و بش مَیکرد و قصه مَیگفت، با تأخیر زیادی حرکت بَکرد. مرا که نَظاره کرد، بَگفت: کَنارم بَنشین.
من هم با کمی نَگرانی، روی صندلی شاگرد کَنارش نشسته کردم. گفتَه کرد: اسمت چیست؟ گفتَه کردم: نجیبم. گفتَه کرد: چایی بَریز. با اکراه ریختَه کردم و همین که آمدم قلپ اولش را بَخورم، داد بَزد: چَه خبر است؟ چایی زد توی گلویم و سرفهکونان او را نَظاره کردم. اما دیدم با من نیست و بَ موتِر (ماشین) روبرویی مَیگوید.
چون همه صندلیها پر نشده بود، در راه مَثال تاکسی شهری برای هر رهگوذری بوق اتوبوسی مَیزد و گفتَه مَیکرد: کرمون میری؟
بیشتر از ۱۵ بار ایستَه کرد و بالاخره از شهر خارج بَشد. اما هنوز بَ وُلسوالی سروستان نرسیده بود که اتوبوسش ریپ بَزد و وسط جاده خاموش بَشد.
نه مهتابی بود و نه روشنایی. همه موسافران هم از ترس این که موتِرهای عبوری بَ عقب اتوبوس بَزنند، هَولکی پَیاده و بَ داخل بیابان ولو شدند.
این هم از شانس اتوبوسی ما...