خرخرهام را دو دستی چسبید، گفت «تا کی میخوای آبرومو ببری؟ ننه رو که دق مرگ کردی. بدبخت! همه رفتن تنهات گذاشتن! هیچکس نمیخواد روی نحست رو ببینه! اون از الیاس که پناهنده شد، اونم از نازلی که ترکیهست، منم موندم که ...»
یادم نیست همهی اینها را همان لحظه گفت یا حرفهای همیشگیاش بود که پیشترها گفته بود. نتوانست بقیهاش را بگوید. بغضش ترکید، گلویم را رها کرد. دو زانو روی فرش سوراخ سوراخ شده با تکههای ذغال قلیان و ته سیگار، نشست. خودم را از دیوار جدا کردم، همانجا رو بهرویش نشستم و دستهایم را که میلرزیدند به سمت شانههایش دراز کردم و محکم چسبیدمشان که نیفتم. لبهایم میلرزیدند وقتی صورت تهریشیاش را بوسیدم. دستهایم را که از شانههایش میکَند، گفتم «نوکرتم داداش دیگه نمیکشم.»
میدانست دروغ میگویم مثل... خواستم بگویم «سگ». گفت «از سگ کمترید، همهتون مثل همید.» بعد که انگار پشیمان شده باشد سرش را چند بار به چپ و راست گرداند که «حیف از سگه، نه! سگ نه!»
سالها پیش که هم پدر بود و هم ننه و نازلی و هم الیاس، تازه بو برده بودند یک چیزیام هست. شبها دیر میآمدم و تا لنگه ظهر خواب بودم با هزاران بهانه که منکر همه چیز هم میشدم. پدر گفته بود «مثل سگ دروغ میگوید» ایرج با زهرخند گفته بود «سگ که دروغ نمیگوید.»
هر دو روی فرش ولو میشویم.
میگوید «کاش مادر میماند و تو میمردی!»
آه که کشید فهمیدم از ته دلش نمیگوید. بلند شدم از روی آت آشغالهای پخش و پلا شدهی روی فرش، که ایرج گفته بود «انگار صد سال است جارو به خودش ندیده» رد شدم و خودم را به در شکستهی دهلیز که باد به هم میزد و صدایش روی اعصابم بود رساندم، لنگهی دمپایی کهنه و دماغ پاره را زیر در سُراندم و همانجا روی تک پلهی رو به حیاط نشستم. سردی پاییز از کف پاهایم بالا رفت و نشست توی مغزم. یک نخ از بهمن را که در ته جیب پیراهنم مانده بود کشیدم بیرون و جنازهی له و لوردهاش را توی مشتم پهن کردم و دراز به دراز خواباندمش. نمیدانم ایرج از کی آمده بود و پشت سرم ایستاده بود. خواسته بود از جلوی در بکشم کنار، تا رد شود. دمپایی را که از زیر در کشید بیرون؛ محکم خورد به پشتم گفت «مگر کری نمیشنوی صدات میزنم، بهمن! بهمن با توام هوووی؟!»
رو به لنگهی در شکسته خم میشوم. وقتی پاهایش به بازو و پهلویم میخورد میگوید «شدهای اسکلت، خودت نخوای دیگه کسی نیس کمکی بهت بکنه، یا دلش به حالت بسوزه، منم که...» کمی من و من که کرد تکان خوردم. میخواستم هر چه میخواهد بگوید، بزند، لت و پارم کند، اما نگوید «دارم از ایران میروم...» با صدای خفهای گفت «منم که دارم از ایران میرم.»
جنازهی بهمن را از گودی مشتم جمع میکنم و با فندک به آتش میکشم.
