خدا نصیبَتان نکوند که سر کار خیشتکَتان پارَه شود. البته تقصیر خودم بود که ریکس زیادی بَکردم و فَشار زیادی بَ خودم وارد آوردم.
چند وقتی بود که از این جامَههای فراخ افغانی خستَه شده و دلم هوای تُنبان لی کردَه بود؛ تنبانهای تنگ آبی رنگی که جیوانهای این وَلایت پوشیدَه مَیکنند و بی این ور و آن ور روان مَیشوند.
این بود که یَکی از روزها بَ خیابان روان شدم و یَک تنبان لی پَرو کردم. بَ نظرم کمی تنگ آمد و بالای وسطش فیشار زیادی مَیآورد؛ اما دکاندار با پوزخندی بر لب گفتَه کرد: نه، همین خَیلی خوب است. برای خودت جیگری شدهای. برو حالش را بَبر.
من هم لَباس قوندوزی خودم را سر کُتبند (جالباسی) جا گذاشتم و با همان تنبان بَ خانَه روان شدم.
اولش سختم شد و کمی پهن پهن راه مَیرفتم. اما بعدش عادت بَکردم. با این که برایم تنگ بود و مَثال تنبانهای خودم هواخوری نداشت.
فردای آن روز از شور و شَوق تنبان لی، کولنگم را برداشتم و با همان تنبان بَ شالودَهزنی ساختیمان روان شدم. اما چَشمَتان روز بد نبیند. کولنگم را دو دستی بالا آوردم و با اولین ضربَهای که بَ زمین زدم، دادم بَ هوا رفت. تنبان لی با صَدای خِرت بولندی جِر بَخورد و پشت آن بَ دو نیم تقسیم بَشد.
ماندَه بودم چَکار کونم و با این وضع چَگونه بَ کارم اَدامه دهم و بَ خانَه روان شوم. چارَهای نداشتم که همان جا سر جایم بَنشینم و تَکان نخورم. همان طَور نشسته کرده بودم که ارباب آمد و با عصبیت گفتَه کرد: چَرا کارَت را نَمیکونی نجیب؟ هنوز نیامده خستَه شدی؟
اما من جیوابی نداشتم بدهم و از جایم هم حرکت نکردم.
ارباب صَدایش را بالاتر برد و گفتَه کرد: فِکِر کردی تنبان پلوخوری پوشیدی، مَیتوانی لَنگ روی لَنگت بیندازی و تکان نخوری؟
دیگر کارگرها هم دست از کار کَشیدند و با تعجب و تمسخر مرا نَظاره مَیکردند. آن قدر فیشار روانی رویم زیادَه کرده بود که گَریهام گرفت. جَلوی همه با موبایل بَ زولَیخا زنگ زدم و گفتَه کردم بیا کمکم کون.
او که نَدانسته بود چَه خبر است، بَ سرعت و با تاکسی تیلیفونی بَ آنجا روان شد. در موقابل چَشمان گرد ارباب و کارگران، موضوع را درگوشی بَ او گفتَه کردم. سپس مانند یَک اسکورت و با حفظ زاویه، مرا بَ سمت خانَه موشایعت کرد تا مبادا کسی نیمَه پینهانم را نَظاره کوند.