واااای کمرم، واااای دست و پایم، واااای ایجا و آنجایم...
پُرسان مَیکونید چَه شده؟ فِکِر نَمیکونم اگر هم گفتَه کونم، کسی این همه بدبیاری من را باور کوند.
یَک روز خستَه و ماندَه از سر کندَهکاری سوار دوچرخَه شدم تا بَ خانَه روان شوم. اما یَکهو نفهمیدم یَک موتِرسکلت از خدا بی خبر از کجا پَیدایش بَشد و زده کرد زیر لنگ چپم و خودم و دوچرخَه را چپه کرد.
خولاصه، دیگر نفهمیدم چَه شد. دیدَه که بَگشودم، نَظاره کردم در شفاخانَه هستم، دستانم در گچ است و پاهایم بَ هوا و با یَک طناب بستَه کردهاند.
یَک نصفه روزی بَگوذشت و از درد نالان بودم. از خدا خواستَه مَیکردم کاش زولَیخا کَنارم بود و دلداریام مَیداد. از طرفی نَمیخواستم هَول بخورد. بَ ارباب که همراهم بَ شفاخانَه آمده بود، گفتَه کردم فعلاً بَ زولَیخا خبر ندهد.
اما چیزی نگوذشت که نَظاره کردم چادر قوندوزی زولَیخا از پشت در اتاق شفاخانَه نَمایان شد. پیش خود گفتَه کردم الآن خودش را روی من مَیاندازد و زار مَیزند؛ اما روبندَه را که کَنار بَزد، نَظاره کردم خشم از چَشمانش مَیبارد. از زیرَ چادر یَک چوب کلفت بیرون آورد و بالا برد و با تمام توان بر من بزد.
خولاصَه، مچ دستم هم که برای دفاع از سر و کلهام بالا آورده بودم، بَ شکستگیها اَضافه شد.
داد و بیداد بَکردم و پرستار را صَدا زدم تا نَجاتم دهند.
از طرفی ماندَه بودم چَرا زولَیخا چَنین و چنان مَیکوند؛ فقط در حالی که اورا کَشان کَشان بیرون مَیبردند، بین داد و فریاد و فحشهایش شَنیده کردم که بَگفت: آن زنیکه حرامزاده که قلم پایش خرد شده چَه کسی بوده و با او بَ کودام قبریستان روان بودی؟
سرتان را درد نیاورم؛ همَه دردهایم یَک طرف، اشتباهی که در خبر این تصادف شده بود و خبرنگار بَ جای تیتر تصادف موتِرسکلت دوپوشتَه با دوچرخَه، نوشته کرده بود تصادف موتِرسکلت با دوچرخَه دوپوشتَه، یَک درد دیگرم بود که آبرویی برایم نگوذاشت ...