امروز دیر از خواب بیدار شدم. خانوم جان به خودش تکانی نداد. من را هم صدا نکرد. چه خواب عمیقی بود! آفتاب همه جا پهن شده بود که با صدای گلی از خواب پریدم. خانم را صدا میزد. مثل اینکه از آمدن بچهها خبر میداد.
- خانم بلند شین لنگ ظهره. بچهها رسیدن. منوچهر و مینو اومدن. بلند شین تا برم صبحونه بذارم.
من ذوق زده خودم را به جلو درگاهی میرسانم و گوشهای کز کرده نیمه مخفی به دالان حیاط خیره میشوم.
صدای قدمهای آقا منوچ را خوب میشناسم. همیشه آرام قدم بر میدارد و با نوک پنجه، انگاری که هنوز تیرکمان در دست به آرامی در تعقیب گنجشکهاست.
چه روزگاری بود. جیبهایش را پر از سنگ میکرد و دم غروب زیر همین درخت نارنج منتظر گنجشکها مینشست. گرچه هیچ توجهی به من نداشت، ولی من همیشه با او بودم بخصوص وقت شکار گنجشک.
گاهی آنقدر تعداد گنجشکهای شکار شده زیاد بود که با اشارهای من را هم شریک میکرد و تعارفی میانداخت. آنوقت بود که خوشحال، ولی با احتیاط و ترس به طرف گنجشک نیمه جان میرفتم و سهم خود را برداشته از دید او پنهان میشدم.
گلی با من میانه خوبی نداشت. اصلاً از من خوشش نمیآمد. وقتی فرشها را جارو میزد مرتب غر میزد و مرا نفرین میکرد. حتی از اینکه آقا منوچ به من گنجشک تعارف میکرد دلخور بود. گاهی داد میزد:
-ای ورپریده چکار میکنی؟
و با چوب یا لنگه کفش دنبالم میکرد و همینکه صدای آقامنوچ بیرون میآمد که:
- ولش کن گلی. چکارش داری؟ خودم بهش دادم.
دست از سرم بر میداشت... به خاطر همین بود که بیشتر اوقات که گلی آنجا بود مجبور بودم بروم داخل اطاق زاویه خودم را سرگرم کنم. بهتر از آن بود که مرتب غر بزند و سر کوفتم دهد.
نگاهی به اطاق زاویه میاندازم. دیگر هیچ صدائی از آن بیرون نمیآید. انگار نه انگار که زمانی بچههای معصوم من آنجا بزرگ شدند. آن اطاق الان انباری خرت و پرتهای بدرد نخور خانوم شده. بوی خاک و نم از همه جای آن به مشام میرسد.
نگاهی به دالان میاندازم. هنوز از آقامنوچ خبری نیست. فقط صدای پاهای اوست که نزدیک و نزدیکتر میشود.
گلی دوباره خانم را صدا میزند و همزمان من را از جلو اطاق دور میکند. مثل اینکه حضور من باعث رنجش اوست. اصلاً از همان سالهای قبل با من پدرکشتگی داشت چرا؟ نمیدانم.
یادم میآید وقتی حامله شده بودم خیلی دلخور بود. مرتب سر و صدا راه میانداخت و از اینکه بچههای من اینجا را به گند خواهند کشید مینالید. برعکس او آقامنوچ که بچهها را از روز تولد دوست میداشت و مرتب با آنها بازی میکرد.
من و بچهها فقط وقتی منوچ اینجا بود جرئت میکردیم داخل حیاط دوری بزنیم، وگرنه باید داخل همان اطاق زاویه بلرزیم وچشممان رنگ آفتاب را نبیند.
بر میگردم نگاهی به گلی میاندازم و آهسته از آنجا دور میشوم. هنوز از او دلخورم. البته او بیشتر. جای ناخنهایم هنوز روی صورتش مانده. یعنی فکر نکنم دیگر خوب شود. اگر قرار بود خوب شود تا حالا شده بود.
روزی کنار دست خانوم نشسته بودم که یهو نه گذاشت و نه برداشت بی مقدمه اشاره به من کرد و گفت:
- خانوم جون میدونید چیه؟ اینجا دیگه یا جای منه یا جای این ستاره. بی حیا هر روز با یه نره غولی میچره. میترسم همین روزا باشه که با شکم ور اومده بیفته گوشه دلمون... والاه همینش مونده؛ و مطمئنم آن روز خبر داشت که من حاملهام. دست دراز کرد و گوشت کوب چوبی را بلند کرد و تا آمدم به خودم بجنبم محکم کوبید روی شکمم.
دنیا پیش چشم سیاهی رفت. دادی کشیدم و عین ببر پریدم توی دلش و دیگر نفهمیدم چی شد. وقتی به خود آمدم که خون از صورت گلی بیرون زده بود و خانم فریاد میکشید.
- برو گم شو ذلیل مرده... چکار میکنی بی حیا. منوچ بیا ببین چی به سر گلی آورد؟
دوباره نگاهی به دالان میاندازم. منتظرم قیافه منوچ را بعد از اینهمه سال ببینم، ولی هنوز خبری از او نیست. دلم میخواهد زودتر بیاید و درد این چند سال تنهائی را با او بگویم.
از روزی که من را با خانم و گلی تنها گذاشت تا به امروز دیگر کسی به حرف من گوش نداد. دیگر کسی برایم آواز نخواند و هیچ کس شریک غم تنهائیهای من نبود. من بودم و این حیاط درندشت. حوض قدیمی وسط حیاط را پر کردند و تبدیل شد به باغچه سبزی کاری خانم. همان حوضی که همیشه پر از آشغال و جلبک بود و منوچ و مینوگویا شیرجه میرفتهاند داخلش.
درخت انگور ریش بابا که آن گوشه حیاط بود و تابستانها انگور بیشتر همسایهها را میداد خشکید. خانم میگه گلی ذلیل مرده آب صابون ریخته پاش. خانم اون انگور را خیلی دوست دارد. میگه آقای منوچهر خدا بیامرز با دست خودش همینجا کاشتش. از سه تا درخت نارنج فقط یکیش مونده، ولی همین یکی هم آنقدر نارنج میدهد که همه همسایهها را راضی کند.
حمام گوشه حیاط هم تعطیل شده. در واقع خراب شده و دیگر بدرد نمیخوره. یادم میآید کوچک که بودم بچههای کوچه بامنوچ بازی میکردند و من هم مرتب دنبالشان. بیشتر وقتها میرفتیم داخل همین حمام قایم باشک.
راستی منوچ میداند که بچههای من همه از دنیا رفتهاند؟ اگر میداند چرا سری به من نمیزند؟ چرا احوالی از آنها نمیگیرد؟ شاید گرفته باشد. خانم که همه چیز را به من نمیگوید. گلی هم که دشمن خانه زاد من است.
گلی را میبینم که دوباره به اطاق خانم بر میگردد. خانم را بلند صدا میزند. همزمان صدای منوچ از دالان به گوش میرسد:
- خانم... گلی... کسی خونه نیست؟
باد تندی وزیدن گرفته، انگار درخت نسترن خانم دارد از جا کنده میشود. میدوم و از داخل باغچه خود را به طرف دیگر حیاط میرسانم. مواظبم که نعناهای خانوم جان پامال نشود. میخواهم از روبرو آقامنوچ را زودتر ببینم.
پا به داخل حیاط میگذارد و او را بعد از مدتها میبینم. چقدر عوض شده؟ چقدر چاق شده؟ معلوم است که تهران گوشت زیاد و فراوان است. صدا میزند.
- خانم کجائی؟ این وقت روز که زیارت هفت تن نرفتی؟ رفتی؟ گلی.. تو هم خونه نیستی؟
صدای گلی از داخل اطاق به گوش میرسد.
- آقامنوچ. به دادم برسید خانم نفس نمیکشه... به خدا همین صبحی سالم بود. این ذلیل مرده ستاره همین پائین پاش خوابیده بود.
چند قدم با اشتیاق به طرف منوچ میدوم و میایستم. غریبی میکنم. مرددم که آیا هنوز من را میشناسد؟ اصلاً ستاره را به خاطر میآورد؟ یا به کل فراموش کرده؟ مطمئنم اگر الان بچههای نازنینم بودند همه را میشناخت و باهاشون حسابی چاق سلامتی میکرد. ولی حیف که آن حوض لعنتی همه آنها را یک شبه با هم از من گرفت. اگر منوچ بود حتماً این اتفاق نمیافتاد و یا اگر هم میافتاد میتوانست آنها را نجات دهد.
هر چه میکشم همه اش از دست همین گلی بی همه چیز است. اگر آن شب من را در اتاق حبس نکرده بود این بلا سر بچه هایم نمیآمد. یادم هست که برای خانم قسم میخورد «به خدا نمیدونستم ستاره تو پستو خوابه»، ولی دروغ میگفت. مخصوصاً درِ پستو را روی من بست تا بچههایم شب رابی سرپرست تنها بمانند.
کسی چه میداند؟ شاید با دستان خودش آنها را خفه کرده و بعدش هم انداخته تو حوض. یا در آن زمستان سرد هلشان داده توی حوض یخ زده.
هرچه بود توی آن شب سرد و تاریک زمستان کسی به داد عزیز دردانههای من نمیرسد و دوتایی تا صبح توی آب سرد حوض دست و پا میزنند تا از دنیا میروند.
میخواهم دهن باز کنم و منوچ را صدا کنم، ولی او بی توجه از کنار من رد میشود و به طرف صدای گلی که هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد میدود.
کنجکاو هستم که چه شده؟ چرا خانم از خواب بلند نمیشود؟ گلی راست میگوید که اون دیگر نفس نمیکشد؟ امروز صبح خودم سرم را گذاشته بودم کنار صورتش، نه تنها نفس میکشید بلکه خر و پف هم میکرد. ولی اون نصف شب بود... مثل اینکه راست میگوید. صبحی که کنارش خوابیده بودم صورتش سرد بود. نفس هم نمیکشید... شاید برای همین بود که من ناخودآگاه رفتم زیر پتو تا سردم نشود!
نکنه خانم جان مرده باشد؟ اگر از دنیا برود من هم ویلون و سرگردان میشوم. بچهها که دیگر اینجا نیستند... میماند گلی که اون هم از خون من تشنه است...
میدوم جلو درگاهی و داخل اطاق را نگاه میکنم. منوچ ملافه را کنار زده و مرتب خانم را صدا میزند. با دست چشمهایش را باز میکند و صورتش را به دهن خانم جان نزدیک میکند... یکدفعه میترکد و میزند زیر گریه... گلی بیشتر از او زار میزند و به سرعت خودش را به حیاط میرساند و فریاد و شیون را سر میدهد.
یک لحظه دلم برای خانم جان تنگ میشود. میخواهم بروم پیشش و ببوسمش، ولی جرئت نمیکنم. کاشکی لااقل میتوانستم بروم و خودم را بیندازم توی دامن منوچ و دوتائی برای خانوم زار بزنیم، ولی حیف که جرئتش را ندارم.
همسایهها سر میرسند و من خودم را گوشهای مخفی میکنم. خانه شلوغ شده و صدای شیون و زاری بلند است. کاشکی کسی اشک من را هم میدید. من بیشتر از همه دلتنگم... من بیشتر از همه غم دارم... مادر من هم مرده...، ولی چرا کسی به من توجه نمیکند؟ همه دور منوچ و خانم جون جمع شده اند... پس من چی؟
صدای گلی را میشنوم که دنبالم میگردد.
- ستاره... ورپریده کجایی؟ تو این شلوغی نری تو دست و بال مردم...
به طرفم میآید. طبق معمول ازش میترسم. فرار میکنم به طرف پستو... و او در را پشت سرم میبندد.
- همینجا باش تکون نخوریها... سر و صدا هم راه نمیندازی.
اینجا داخل پستو خیلی تاریک است. من دیگر چیزی نمیبینم. فقط صدای شیون و زاری است که آرام آرام کم میشود.
یاد خانوم میافتم. مهربانیهایش، دست و دلبازیهایش، نوازشهایش، وقتی با من حرف میزد و فکر میکرد من نمیفهمم و با ناامیدی ادامه میداد. یاد عصبانیتهایش، غر زدنهایش، دلتنگیهایش و حتی کتک زدنهایش. دلم تنگ میشود. برای صداقتش، برای نمازهای طولانیاش، برای بوی عرق تنش و خلاصه برای همه چیز او.
با صدای منوچ از خواب میپرم. نمیدانم چه مدت خوابیده ام، ولی میدانم که از گرسنگی و تشنگی ضعف کردهام و همین جا خوابم برده.
فریاد میزند:
- ستاره کجایی؟ گلی تو میدونی این زبون بسته ستاره کجا رفته؟
گلی در پستو را باز میکند و میگوید:
- اینجاس آقا، خودم کردمش این داخل که تو دست و بال مردم نره.
آرام و با ترس و لرز پا بیرون میگذارم. اطراف را نگاهی میکنم. از خانوم جان خبری نیست. مطمئن میشوم که مرده. میدوم طرف باغچه، باید آنجا خاک شده باشد. بچههای من هم که مرده بودند تو همین باغچه خاکشان کردند...، ولی مثل اینکه اثری از خاک تازه نیست.
بر میگردم داخل اطاق. آقا منوچ رو کرده به گلی و در حالی که به من اشاره میکند میگوید:
- به این طفلکی آب و غذا دادی؟ بلند شو، بلند شو که از صبح تا حالا هیچی نخورده...
بعدش دستی به سر من میکشد و میگوید:
- بیچاره خانوم، آخر عمری فقط تو مونسش بودی. قربون بزرگی خدا برم.
جرئت میکنم و خودم را به منوچ نزدیک میکنم... با احتیاط و ترس نگاهی به گلی میاندازم و همین که مطمئن میشوم حواسش به من نیست خودم را میچسبانم به منوچ... دلم میخواهد بپرم تو بغلش و زار بزنم. حقیقت دلم برای منوچ بیشتر تنگ شده.
دو مرتبه یاد خانوم میافتم. میدانم که مرده، ولی نمیدانم کجا بردندش. شاید بردهاند جایی دور غیر از باغچه خاک کردهاند تا نعناهای آن خراب نشود.
گلی با تغیّر رو میکند به من و میگوید:
- بلند شو ستاره، بلند شو برو غذاتو بخور.
ولی من نمیخواهم از کنارمنوچ دور بشوم. دلم نمیخواهد از او جدا شوم. گرچه خیلی گرسنهام، ولی میترسم از او فاصله بگیرم. مثل اینکه او هم ذهن من را میخواند، میگوید:
- ولش کن هر وقت خواست خودش میره میخوره.
آقا منوچ روی زمین نشسته، به دیوار تکیه داده و به آرامی گوش من را نوازش میدهد... دلم دومرتبه میگیرد و هوای خانوم جان را میکند. منوچ همزمان بر میگردد و رو به گلی میگوید:
من باید برم بیرون، خیلی کارها هست که باید راست و ریس کنم و تا سوم خانوم جون بر نمیگردم.
مواظب باش چیزی دست نخوره. این ستاره هم دست تو سپرده خوب ازش مواظبت میکنی.. گوشت با منه؟
گلی با بی حوصلگی سری تکان میدهد و میگوید: چشم آقا، خیالتون راحت.
دلم هری میریزه پایین و ترس مینشیند تو دلم. مطمئن هستم که با رفتن آقامنوچ، گلی یک بلایی سرم میآورد، مگر اینکه قید این خانه را بزنم و فرار کنم...، ولی چطوری؟ من که جایی را بلد نیستم! از روزی که چشم باز کردم در این حیاط بودم و همینجا بزرگ شدم. کجا را دارم بروم؟ کجا را بلدم که بروم؟
آمدم دهن باز کنم و به منوچ بفهمانم قضیه از چه قرار است که گلی گفت: خانوم جون که به رحمت خدا رفتن این ستاره دیگه اینجا موندن نداره، داره؟
آقا منوچ جواب داد:
- اولاً یادگار خانوم جونه... دوماً این حیوونکی زبون بسته، آخر عمری کجا رو داره بره؟... همینجا براش بهترین جاس. اصلاً، تو فرض کن خانوم جون وصیت کرده بود... ایرادی داشت؟
گلی ناراحت بلند شد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت زیر لب غر میزد:
دوره آخرالزمونه والاه، به حق چیزهای نشنیده، مگه کسی از این وصیتها هم میکنه؟
آقامنوچ همینطور که گوشهای من را نوازش میدهد میپرسد: تو چیزی گفتی؟
و گلی با دلخوری جواب میدهد: نه آقا! هر چی شما بفرمایید.
اسم خانوم جون میآید، دومرتبه یاد او میافتم. عصبانی که میشد و میخواست کتکم بزند از درخت نارنج بالا میرفتم و خودم را میرساندم به پشت بام.
خیلی دلم میخواهد بدانم وقتی آقا منوچ من را با گلی تنها بگذارد چه به سرم میآورد؟
نگاهی به درخت نارنج میاندازم که تا پشت بام قد کشیده. لبه بام کنار ناودان، میگو را میبینم که زیر آفتابی کمرنگ لم داده و به من نگاه میکند. شاید هنوز منتظر من است. امیدوارم دیر نشده باشد...
تابستان ۲۰۱۶ / ونکوور کانادا