اوایل که زولَیخا را بَگرفته بودم، در وُلسوالی ایرانشهر زیندَگانی مَیکردیم. روزی یَکی از صیادان آنجا که برایش کندَهکاری مَیکردم، بَ من پیشنهاد بَکرد همراهَشان بَ دریا روان شوم. بازار کندَهکاری خَیلی خوب نبود و من هم قبول بَکردم.
یَک ۲۰ مَیلیون تومانی پسانداز کردَه بودم که دور از چَشمان زولَیخا در یَک صندوقچه در باغچَه خانَه پنهان بَکردم تا بعد از برگشت، با آن موتِر (ماشین) خریدَه کونم و از دست رَکاب زدن با این دوچرخَه صاحیب مرده نَجات پَیدا کونم.
چند روزی در دریا مشغول صیادی بودیم. تا آمدم بَ دریا و دریازدَگی عادت کونم، دزدان دریایی ما را صَید بَکردند و با خودَشان بَ وَلایت سومالی بردند.
بَ شما نَتوانم گفتَه کونم که بر ما چَه گوذشت و ۸ سال بی خبر از زن و بچَه، با ما چَه کارها کردند.
اما یَک روز
یَکی از آن سیاهان گوندهبَک آمد درِ زیندان را باز بَکرد و گفتَه کرد: آزادید؛ گورَتان را گم کونید.
اول باور نکردیم و فِکِر بَکردیم یَک شیکنجه جدید است. اما بعد دیدیم راست مَیگوید. یَک تیلیفون بَ ما بَدادند که بَ خانَوادَههایمان خبر دهیم.
فقط خدا خدا مَیکردم زولَیخا در این ۸ سال بیخبری شَوهر نکرده باشد. خودش تیلیفون را برداشت و وقتی گفتَه کردم نجیبم، فوحش بَداد و بَگفت: چَرا موزاحم مَیشوید؟ شَوهر من ۸ سال پیش در دریاغرق بَشده و...
خَیالم راحت بَشد.
گفتَه کردم: باور کون نجیبم؛ اسیر دست یَک موشت سیاه پیدرسوخته بودیم و حالا مَیخواهند آزادَمان کونند.
باز هم باور نکرد و وقتی چند نَشانه بَ او بَدادم، یَک جیغی بَکشید و غش بَکرد.
*****
خولاصه، با یَک استقبال خوبی بَ وَلایت ایران برگشتم. فردای آن روز یاد آن ۲۰ مَیلیون تومان بَکردم. کولنگ را برداشتم و بَ جانَ باغچه افتادم. وقتی نَظاره کردم پولهایم سر جایش است، خوشحال شدم؛ آنها را برداشتم و بَ موتِر فروشی وُلسوالی رفتم:
- سلام...
- سلام جان، کجا بودی جان؟
- آمدهام موتِر خریدَه کونم؛ این هم پولش...
- برو جاان برو جاان؛ خدا روزیات را جایَ دیگری حواله کوند.
- چَرا مسخره مَیکونی؟ بَ لیباس قوندوزی و دستارم نَظاره نکون؛ رانندَگی را یاد دارم.
با این پول صندلیهایش را هم بَ تو نَمیدهند. باید دهها برابر این پول را بیاوری. مگر اصحاب کهفی؟
- نه، اصحاب سومالی هستم.
پیش خودم گفتَه کردم اَی داد بیداد که آرزوهایم بر باد بَرفت... شاید بهتر باشد تا بَ جای این کار بَ زرگری روان شوم و ۲۰ تا سکه خریدَه کونم.
پول را که جَلوی زرگر بَگوذاشتم، دست بَکرد و یَک سکه تحویلم بَداد.
گفتَه کردم: چَرا یکی؟
بَگفت: پس چند تا؟
گفتَه کردم: ۲۰ تا...
با اوردنگی از زرگری بیرونم انداختند.
خستَه و ماندَه بَ یَک فلافل فروشی روان شدم؛ فلافل را که دادند، بیشتر از پول یَک کیلو گوشت گوسفند ۸ سال پیش را از من بَگرفتند.
راهم را کج بَکردم و بَ سمت ساحل روان شدم. بَ ناخدا گفتَه کردم: بَلیط سومالی مَیخواهم...
نجیب