سالهای دهه بیست و سی بود و تحولات عمیق اجتماعی، جنگ جهانی، اشغال ایران، ملی شدن نفت و تحریم، گرسنگی و مهاجرت به شهرها.
معمول بر آن بود که مهاجرینِ همشهری سعی میکردند نزدیک به هم باشند یا در حقیقت با هم زندگی کنند. هنوز وابستگیهای قومی و عشیرهای، قانون نانوشتهای بود برای زیستن.
شیراز بودم. ساکن در خانهای که 5-6 خانوار در آن بیتوته کرده بودند.
همشهریان اگر بیمار میشدند مهمان آن خانه بودند. جوانانِ جویای کار راه همان خانه را در پیش میگرفتند. خلاصه کاروانسرایی بود که دربان نداشت. خانواده حاجیآقا هم اتاقی داشتند و پستویی.
حاجی آقا شریف مردی بود که از اسب افتاده بود، از اصل نه. با سواد. بود. خواندن و نوشتن میدانست در بیمارستان مسلولین یا چمران امروزی کاری دست و پا کرده بود
عجیب مردی بود. هم معتاد به الکل بود و هم نمازخوان. عرق میخورد و مست میکرد. حوض بزرگی به بزرگی یک استخر در خانه اجارهای. وقت نماز، زمستان و تابستان به زنها هشدار میداد. لخت میشد، غسل میکرد، طاهر میشد و رو به قبله میایستاد. قبل از شروع نماز با خدا بیعت میکرد. یادم هست میگفت: «خدایا من مستم ولی بنده توام. من گناهکارم و تو بخشنده. نمازم را قبول کن.»
وقتی سر پِلِنگ بود انگشتش را الکلی میکرد و آتش میزد و با شعله آبی میسوخت. میگفت: «عموجان! نگاه کن. میسوزد. جگر آدم را هم میسوزاند.»
نان کمیاب یا نایاب بود. حاجی آقا عادت داشت تقریباً هر روز پس از اتمام شیفت کاریاش یک دیگ پلو، قابلمهای خورشت و سفرهای پر از نان به خانه میآورد. خانه دالانی دراز داشت و چند پله که به حیاط وصل میشد. آنچه آورده بود در همان دالان بالای پلهها میگذاشت. یادم هست حدود ۱۰ جوانِ جویای کار هر یک بشقابی داشت و قاشقی.
حاجی آقا آنچه میخواست برمیداشت. زیر درخت نارنج یا روبروی آفتاب در زمستان مینشست. نمیدانید با چه لذتی میخورد. تکه نانی هم برای صبحانه فردا ذخیره میکرد.
بعضی از جوانانِ آن روز، به شغلهای خوبی دست یافتند. به ریاست هم رسیدند. مالی و منالی جمعآوری کردند.
یادم رفت بنویسم در ماههای محرم و صفر لب به مشروب نمیزد.
پدر من آژان شهربانی بود و مأمور انتظامات نانواییها. هر نانوایی یک مأمور انتظامی هم داشت تا نظم برقرار بماند. روزی من هم هوس کردم از این خان لقمهای برگیرم. چنان کتکی خوردم که هنوز هم فراموشم نشده.
پدرم میگفت حاجی آقا باقی مانده خوراک مسلولین را به خانه میآورد و بیماریزا است.
ولی حاجی آقا میگفت و قسم میخورد که سرآشپز بیمارستان از کارمندان مبلغی میگیرد و برای هرکدام به نسبت پولی که دادهاند سهمی در نظر میگیرد. عجیب آن است که فرزندانش هم جا پای پدر گذاشتند.
دریا دل بودند و سخاوتمند و یاور جوانان بیخانمان.
خدا رحمت کند همه مینوروانان را