سینا شروع کرد نق زد...
- حوصلهم سر رفتههههههه....
بیبی دستش را گذاشت روی گوشهایش...
- وووووی بچه، خیر نبینی به حق علی، خو چته سرُم رف!
سینا دوباره جیغ کشید...
- میگم حوصلَم سر رفتهههههه...
بیبی گفت:
- اَی درد، اَی گوله، اَی زَرماااااار...
نگاهش را چرخاند سمت من...
- گلاب بین تو میفَمی ای چه مرگُشه؟
زیر لب غر زد...
ای دَفه ننش بخوا بره جِی بیا ای دونِی داغ رِ بذره خونِی ما، من میدونم و او، والا، حالا کاشکه کار مهمیام داشت، ماخا بره تو آرایشگاه بیشینه مو رنگ کردن و ناخون کاشتن و فَک زدن...
بیبی همانطور داشت حرف میزد که دوباره صدای سینا بلند شد...
- میگم حوصلهام سر رفتههههه...
بیبی دوباره نگاهش کرد...
- َاَی درررررد، مِخی برت نقاشی بکشم؟
- نع!
- مِخی برت قصه بگم؟
- نوچ!
- نپه میگی چیکار کنم خو بچه؟
- بریم پارک!
- چیچی؟ پارک؟ ول کن بچه ای وخته گرما!
- میگمممممم بریمممم پاااااااااااااااااارک...
بیبی نگاهش را دوخت به من...
- گلاب پابوشو تا من نزدم لِش کنم، یَی نیم ساعتی ببریمش پارک و بییِم...
*****
بیبی سینا را نگاه کرد...
- بچه نپه بری چی اینجو ویسدی دری مث هـ دو چَش منه نیگا میکنی؟ برو بازی کن نه!
- ماخام سوار تاب شم...
- خو سوار بوشو، بری چه اینجو ویسیدی؟
- تابو زنجیر نداره!
- ندره؟
- نوچ! خو سوار او یکی بوشو...
نگاهی به تاب و بعد به بیبی انداختم.
- بیبی نمیبینی ده تا بچه واستادن تو صف تاب؟
- چمیدونم ننه! خو برو سوار الاکلنگ بوشو...
- الاکلنگش دسه نداره بیبی، میوفتم خو...
این بار من نگاهش کردم...
خب سینا جان میتونی بری سوار چرخ و فلک بشی. اونم خوبهها...
- چرخ و فلکش نمیچرخه، خیلی سفته...
دستش را گرفتم...
- بیا عزیزم... حداقلش اینه که میتونیم سرسره بازی کنیم، چطوره؟
کمکش کردم تا از پلهها برود بالا و خودم رفتم کنار بیبی نشستم تا اینکه...
چند دقیقه بعد سینا آمد کنارم...
- چی شد عزیزم؟ چرا زود اومدی؟
پیراهن پارهاش را نشانم داد...
- ببین چی شد؟ سرسره شکسته بود، پیرنم گرفت بهش، پاره شد...
بیبی محکم زدتوی سرم...
- عه چرا میزنی بیبی؟
- تورو نزنم کی رِ بزنم؟ بچه رِ بردی سوار سرسرو کردی. حالا جواب ننهشه چی بدم؟ میه شَردار نگفتود وسایل بازی تو پارکا رِ عوض میکنه؟ ها؟ میه نگفتود؟ حالا من برم پولِ پیرنو رِ اَ شَردار بسونم؟
گلابتون