سلام بچهها!
چندین هفته است که کتاب زیبای شازدهکوچولو را با هم ورق میزنیم.
تا اینجا خواندیم که هواپیمای یک خلبان در صحرایی دورافتاده خراب میشود. او در یکی از روزها ناگهان یک موجود عجیب را میبیند و بعداً میفهمد که این شاهزاده کوچولو از سیارهای دیگر به زمین آمده است. شاهزاده کوچولو برای او تعریف میکند که جهت یافتن کاری و کسب دانشی سیاره کوچک خود را رها و به چند سیاره اطراف سرکشی کرده و در آخرین سفرش به زمین میرسد و در آنجا ماجراهایی بر او میگذرد... و حالا ادامه ماجرا ...
*****
از خرابی هواپیمای من در صحرا هشت روز میگذشت. آهی کشیدم و به شازده کوچولو گفتم:
- خاطرات تو چه زیبا است، ولی افسوس که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکردهام و آب آشامیدنی هم ندارم.
او به من گفت: دوستم روباه...
گفتم: ول کن، طفلک ساده دل من! صحبت بر سر روباه نیست!
- چرا؟
- چون داریم از تشنگی میمیریم...
استدلال مرا نفهمید و در جواب گفت:
- چه خوب است که آدم حتی در دم مرگ فراموش نکند که دوستی داشته است. من بسیار خوشحالم از اینکه دوستی چون روباه داشتهام...
در دل گفتم: این متوجه خطر نیست. نه گرسنگی میکشد نه تشنگی
ولی او نگاهی خیره به من کرد و جواب فکر مرا داد:
- من تشنهام... بیا تا چاهی پیدا کنیم.
من حرکتی کردم به نشانه خستگی، یعنی چه رنج باطلی است در پهنه بیابان به دنبال چاه نامعلوم گشتن! با این حال به راه افتادیم.
وقتی ساعتها ساکت و خاموش راه رفتیم، شب فرا رسید و ستارگان درخشیدن گرفتند. من چون از فرط تشنگی کمیتب داشتم، ستارهها را مثل اینکه در خواب و رؤیا باشم، میدیدم. گفتههای شازده کوچولو در خاطرم میرقصیدند. از او پرسیدم: پس تو هم تشنهای؟
ولی او به سؤال من جواب نداد، فقط گفت:
- آب ممکن است برای قلب هم خوب باشد...
من از جواب او چیزی نفهمیدم و خاموش ماندم... خوب میدانستم که نباید چیزی از او بپرسم.
او خسته بود و نشست. من نیز پهلوی او نشستم. پس از مدتی سکوت باز گفت:
- زیبایی ستارگان به خاطر گلی است که دیده نمیشود..
من در جواب گفتم: «البته!» و بی آنکه حرف دیگری بزنم به چین و شکن شنهای بیابان در پرتو مهتاب نگاه کردم.
او باز گفت: بیابان زیباست.
شازده کوچولو به خواب رفت. او را بغل گرفتم و باز به راه افتادم. نگران بودم. به نظرم چنین میآمد که حامل گنجینهای آسیبپذیرم. حتى احساس میکردم که در روی زمین آسیبپذیرتر از بار من هیچ باری نبوده است. در پرتو مهتاب، به آن پیشانی پریده رنگ، به آن چشمان به هم رفته و به آن حلقههای گیسو که با وزش نسیم میلرزیدند، نگاه میکردم و با خودم میگفتم: آنچه به ظاهر میبینم قشری بیش نیست. اصل به چشم نمیآید...
و چون بر لبان نیمه بازش نیم لبخندی شیرین نشسته بود، باز با خود گفتم: «آنچه در وجود این شاهزاده کوچولوی خواب رفته مرا تا به این اندازه منقلب میکند، وفای او نسبت به گلی است و این، تصویر همان گل است که در وجود او، حتی در خواب، همچون شعله چراغ میدرخشد..» و آنگاه حدس زدم که او آسیبپذیرتر از آن است که میپنداشتم. باید از چراغها خوب مواظبت کرد. یک وزش باد میتواند آنها را خاموش کند... ادامه دارد